خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

پسر سر به زیر!

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۵۹ ب.ظ

اینبار میخوام از ماجراهای خودم فاصله بگیرمو ماجرای خواستگاری یکی از دوستای وبلاگیو که برام فرستادو براتون بذارم:

سال 88 بود که تازه پیش دانشگاهیمو تموم کرده بودم و قرار بود کنکور بدم که سر و کله یه خواستگار تو خونمون پیدا شد...

ما تو آپارتمان زندگی می کنیم و اون روز گویا در حیاط باز بوده و اینا خیلی سرخوش یک راست اومده بودن دم در واحدمون...

 

ساعت حدودای 3 بعداز ظهر بود و مامان بابام تازه از سرکار اومده بودن، میخواستیم ناهار بخوریم که یهو زنگ درو زدن! عجب خروس بی محلی!! مامانم برای اینکه بی احترامی نکنه از در خونه ردشون نکرد منم سریع جیم شدم رفتم تو اتاقو از لای در به حرفاشون گوش میدادم چون اولین خواستگاری بود که برام میومد و شدیدا کنجکاو بودم که بفهمم چی دارن میگم... خلاصه فهمیدم که یکی مامانشه، یکی خواهرشه، یکی هم جاریه خواهرشه!! یعنی این صمیمیت جاریا تو حلقم که برش داشته با خودش آورده! جاریه هم یه ریز از پسره تعریف میکرد!! یعنی اینا اینقد دیگه از پسره تعریف کردن که من گفتم حتما فرشته ست!

خواهرش همش می گفت بخدا تو این دوره زمونه پسری مثل داداش من محاله پیدا بشه نه به دختری نگاه میکنه نه تا به حال دیدیم که با دختری دوست بشه خیلی سر به زیر و آقاست اصلا شبیه پسرای امروزی نیست از بچگی رفته سرکار و اهل رفیق بازیو اینام نیست، مرد زندگیه و از این تعریفای همیشگی!

مامانم پرسید تحصیلات آقا پسر چقدره؟ خواهرش همچین با افتخار گفت داداشم سیکل داره! یعنی من و بابام از خنده مرده بودیم :))

مامانم که حالش خیلی گرفته شد گفت دخترم فعلا قصد ازدواج نداره همین روزا هم قراره کنکور بده و بره دانشگاه

خواهرش تند تند گفت دختر خانوم هرچقدر دوست دارن درس بخونن مگه ما میگیم درس نخونه!

مامانم گفت آخه دخترم درس بخونه لیسانسشو میگیره اون وقت پسر شما یه دیپلم هم نداره!

خواهرش که همچین بهش برخورده بود با پررویی گفت هنوز که دانشگاه قبول نشده از کجا معلوم اصلا قبول شه!

مامانمم کم نیاورد گفت حتما قبول میشه اگه هم نشه اینقد میخونه تا بلاخره قبول شه!

خلاصه اون وسط کلی سردرس خوندن من جروبحث میکردن...

از لابه لای حرفاشون فهمیدم پسره نزدیک خونمون مکانیکی داره و داداشم هروقت ماشینش خراب میشده ماشینشو میبرده مکانیکی این آقاپسر، تازه یادم اومد که به! این شازده پسر همونیه که هر بار میخواستم از کنار مغازش رد بشم منو با چشاش میخورد!! یعنی این همون شازده پسر گلشونه که میگن اینقد سر به زیره و به هیچ دختری نگاه نمیکنه؟!!! تازه خواهرش هم یه سره میگفت که داداشم اصلا دخترتونو ندیده فقط چون دیده داداشش خیلی آقاست میگه حتما خواهرش هم دختر خوبیه واسه همین اینقد اصرار داره که حتما این وصلت جور شه!

بعد مامانش پرو پرو گفت لطفا به دخترتون بگین بیاد چایی بیاره!!

بابام وقتی این حرفو شنید گفت برو چایی ببر... منم عصبانی شدم گفتم عمراااااا اگه من پامو از این اتاق بذارم بیرون!

البته مامانمم چون اخلاقمو میدونست اصلا نیومد دنبالم و خداروشکر دیگه رفع زحمت کردن!

بعد اون روز چندبار دیگه هم بدون هماهنگی قبلی پاشدن اومدن خونمون... یه بار که خواهره مادرشوهرشم آورده بود!!

آخرسر وقتی ناامید شدنو دیدن به هیچ وجه راضی نمیشیم واسه همیشه رفتن پسره هم بعد چند ماه کلا از اون مغازه نقل مکان کردو رفت! آخی!

البته در کل فاصله طبقاتیمون خیلی زیاد بود حتی از نظر تیپ و قیافه هم خیلی با هم فرق میکردیم ولی بازم دلم واسه پسره سوخت... الان نمیدونم ازدواج کرده یا نه ولی امیدوارم خوشبخت باشه

 

پ.ن ستاره: اینکه پسرمون تکه و زیاده روی در تعریفای الکی رو 99% موارد میگن.. کی از پسرش بد میگه آخه؟! ولی کاش همونطوری که بود ازش میگفتن!

ولی یه سوال فنی... به نظرتون اختلاف تحصیلات دو طرف چقدر اهمیت داره؟!

  «آرشیو نظرات»

  • ستاره بانو

نظرات (۱)

وای چه داستان جالبی *به نظر من تحصیلات مهمه اما از همه مهمتر عشق ولی یه نصیحت از طرف من با کسی که نمیشناسی ازدواج نکن چون ممکن بعدا عشقی نسبت به کسی دیگه درونت به وجود بیاد *بازم ممنون از داستان قشنگت
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">