خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

دو خواستگاری، یک شب، یک جا (از زبان داماد)

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۴۷ ق.ظ

این ماجرای خواستگاری یکم فرق داره چون این بار به روایت آقای داماده! که برای خواستگاری از تهران تا اهواز رفته و این خاطره شیرینو برام فرستاد که البته گفت الان 5 سال از زندگی مشترکشون میگذره...

 

یک روز بهاری. حرم امام رضا. صحن جامع رضوی. نمی دونستم که چه جوری باید به مامانم بگم. خوبی اونجا این بود که فضای کافی برای راه رفتن و فکر کردن رو داشتم. از کجا شروع کنم ... مقدمه چینی کنم یا یک دفعه بگم ... اگه مخالف بود چی ... و هزار تا فکر اینجوری دیگه. بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که ... هیچی، آخر به هیچ نتیجه ای نرسیدم! دل رو زدم به دریا و رفتم سراغ مامانم که مشغول خواندن دعا توی صحن بود ... خلاصه رسیدیم به اونجا که ...

 

مامانم: حالا کجایی هستند؟

من: اهوازی.

مامانم: یعنی اصالتاً اهوازی‌اند؟

من: آره، همونجا هم ساکن‌اند.

مامانم: ! ... لبخند ... حالا ببینیم قسمت چی می‌شه.

مامان‌این‌ها از مشهد به سمت یزد رفتند و من برگشتم تهران. معمولاً توی ایام عید نوروز می‌رویم یزد که به پدربزرگ و مادربزرگم سری بزنیم. یادم نیست چی کار داشتم که برگشتم تهران، ولی خوب وقتی قبول کردند و قرار شد برویم خواستگاری کت و شلوارم رو برداشتم و رفتم یزد. قرار شد از همون یزد برویم به سمت اهواز. دایی‌این‌ها هم که آمده بودند یزد با ما همراه شدند برای رفتن به جنوب، اما روحشون هم از قضیه خبر نداشت.

شب بود که رسیدیم اهواز. توی یکی از پارک‌ها، جایی که ستاد مسافران نوروزی مستقر بود و ملت چادرهایشان رو علم کرده بودند چادر زدیم. فردا شبش قرار بود برویم خواستگاری. هنوز بیست سالم نشده بود و اوّلین بارم بود که می‌رفتم خواستگاری.

فردا بعد از ظهر شد. اولین تجربه خواستگاری‌ام بود و باید توی پارک آماده می‌شدم! هوا گرم بود و بد جوری کلافه شده بودیم. با پرس و جو از اهالی یک حمام عمومی در اطراف محل اقامتمان (هتل پارک!) پیداکردیم. قبل از رفتن به حمام کت و شلوارم را از چمدان بیرون آوردم که متوجه نگاه تعجب‌ناک دایی و خانواده‌اش شدم. به مادرم اشاره کردم و او هم قضیه را با شوخی و خنده برایشان تعریف کرد. با پسردایی‌ام حوله‌موله و بقیه امکانات مورد نیازمون رو برداشتیم و به سمت حمام رفتیم.

حمام نمره بود. یک اطاق (احتمالاً بهش می‌گن یک نمره!) گرفتیم. علاوه بر مشترک بودن حمام، که ظاهر خیلی تر و تمیزی هم نداشت، به دلیل محدودیت امکانات دمپایی‌مان هم مشترک بود! اما توی اون گرما و بعد از خستگی سفر واقعاً حمامش چسبید.

یادم آمد که پیراهنم اتو ندارد. اتو نداشتیم. تازه اگر هم داشتیم بدون داشتن پریز برق فایده‌ای نداشت. خلاصه باز هم پرس و جو کردیم و یک خشک‌شویی در همان اطراف پیدا کردیم. پیراهن رو به آقای اتوکش دادم و گفت می‌خوری یا می‌بری؟ گفتم می‌خورم.

راستی قضیه سلمانی را جا انداختم. قبل از رفتن به حمام گفتم بد نیست سری به سلمانی‌ای که درست روبه‌روی پارک بود بروم و ریش و میشم رو  مرتب کنم. اولین بار بود که با یک اهوازی گپ و گفت طولانی داشتم. اولین سوالش این بود که آبیته یا قرمزته. من هم زیاد برایم فرقی نمی‌کرد ولی هر وقت کسی این سوال رو ازم می‌پرسید برای خالی نبودن عریضه می‌گفتم قرمز. اون بنده خدا هم شروع کرد که آخه قرمز چیه و چرا آبی نیستی و اینجا همه آبی‌اند و ... ظاهراً به استقلال اهواز و به تبع اون به استقلال آبیته خیلی علاقه داشت. خلاصه در همین حین که مشغول متقاعد کردن من برای آبی شدن بود همین‌طور با تیغ و سایر ابزارآلاتی که داشت تا جایی که می‌تونست روی سر و صورت من جولان داد و تا داخل گوش و سوراخ‌های بینی هم پیش رفت!

شب شده بود و باید می‌رفتیم به منزل عروس. دفعه اول راه را بلد نبودیم و حسابی دور خودمان گشتیم تا بالاخره رسیدیم. شانس آوردیم که ماشین کولر داشت و الّا دسته گل رزی که خریده بودیم می‌پلاسید. خدا رو شکر توضیحات کامل رو عروس که هم‌کلاسی‌ام بود قبلاً به خانواده‌اش داده بود و نیازی نبود که من زیاد حرف بزنم. شاید تنها حرف جدی‌مان این بود که پدر عروس از من پرسید "خوب، برنامه‌ات چیه؟" من هم شروع کردم ... "خوب الان که هنوز دانشجو هستم و کاری که انجام می‌دهم موقته و پاره‌وقت؛ تا یکی دو سال دیگه که فارغ‌التحصیل می‌شویم می‌تونیم عقد باشیم و بعد هم عروسی؛ احتمالاً از سربازی هم بتونم معافیت بگیرم پس از این جهت هم مشکلی نیست؛ بعد هم توکل بر خدا ...". جلسه تمام شد. خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. 

نمی‌دانم چقدر گذشته بود، یک ساعت، دو ساعت، دوباره زنگ زدیم و گفتیم اگر اجازه بدهید یک بار دیگر برسیم خدمتتان که پدر شازده داماد هم تشریف بیاورند! دفعه اول بابام نیومده بود. اول قرار بود فردایش دوباره برویم اما چون متوجه شدیم که خانواده عروس قرار است بروند سفر، مجبور شدیم همون شب دوباره برویم! رفتیم و شد آنچه که شد!

بعدها یک بار که با خانمم، عروس خانم آن شب، از کنار آن پارک رد می‌شدیم با خودم فکر کردم که مردمی که اون روز توی پارک بودند با دیدن یک جوان کت و شلواری سشوارکشیده توی پارک پیش خودشون چه فکری کردند؟ احتمالاً گفته‌اند که این از اون آدمهاییه که می‌خواد گل‌کوچیک بازی کنه یا بره کوه هم کت‌شلوار و کتونی می‌پوشه!

پی نوشت: بعدها پسردایی‌ام که روز خواستگاری با من به حمام آمده بود یک انشاء از خاطره اون روزش نوشته بود که می‌تونید اینجا بخونیدش:

انشا

 

 

  • ستاره بانو

نظرات (۲)

احتمالا برای معلم نیت مهم بوده 
که نیت هم خیر بوده
انشا رو با اینهمه غلط بیست شده!!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">