خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

اتفاقات جدید!

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۲۰ ب.ظ

و اما بعد از 14 روز با کلی خبر برگشتم...

سلام.

12 روز سفر کردم به روستای محرومی در شمال کشور و اونجا شدم معلم زبان! با استقبال خیلی خوب بچه ها مواجه شدم که با کلی ذوق و شوق میومدن سر کلاس... کلی خاطره دارم که البته چون اینجا تنها وبلاگ "خواستگاران" است جایز نمیدونم تعریف کنم فقط یکیشو که مربوط به همین موضوعه بگم واستون... 

 

پیرزنی از همون اهالی روستا بود که هر روز میومد بهمون سر میزد... ما هم سرمون به کار خودمون روز 4، 5 بود یکی از دوستام اومد صدام کرد یه گوشه ای که بقیه نفهمن گفت ستاره این خانومه امروز آمارتو از من می گرفت! چشام 4 تا شد گفتم واسه چی؟!! گفت یه پسر داره واسه اون زیر نظرت داره که هی هم خودشو دختراش میان میرن زیر نظرت دارن! عکس پسرشم امروز نشونم داد الان سربازی تهرانه فقط فهمیده تهرانی هستی خوشش اومده! میگه یه عروس میخواد تو روستا از همه سر باشه...!!! اون لحظه فقط خندیدمو گذاشتم به حساب پاک بودنو پیریش.... آخه ... من هیچی ولی دختری که برای کمک میره یه روستای شدیدا محروم شاید 1 در 1000 باشه که حاضر باشه تا آخر عمرش اونجا بمونه... من رفتم اونجا تا خودمو بسازم تا بفهمم همه چی فقط همین تهران فلان فلان شده نیست! ولی خوب با این حال در خودم نمیبینم که روزی برسه که اینقد ساخته شده باشم که تا آخر عمرم بتونم تو اون روستا با اون شرایط سخت زندگی کنم... بچه ها گفته بودن که فکر نکنن قبول کنه و خداروشکر خودش جلو نیومد چون واقعا نمیدونستم چه جوری برخورد کنمو چه جوابی بدم ولی دوس داشتم بگم مادر جان یکی از همون دخترای روستارو بگیر واسه پسرت که به مراتب بهتر و سازگارتر از دخترای شهرین... 

- ولی حالا به نظرتون افرادی که تو شهر بزرگ شدنو زندگی کردن میتونن توی روستا زندگی کنن؟

هیچی ما برگشتیم سیاه سوخته و با چندین کیلو کاهش وزن مادر جان از 2 تا خواستگار خبر داد! یکیشون همین 4شنبه میاد و حتما کامل مینویسم براتون، از نظر مشخصات فعلی، شرایط بسیار خاصی داره و شخصا با تعریف هایی که از معرف شنیدم بسیار مشتاقم ببینمش!

اون یکی هم که واسم خیلییی تعجب برانگیز بود همون خواستگار تو پست "غرور و تعصب" بود!! که گویا قضیه ایمیل هارو چون لحن گوینده مشخص نبوده سو تفاهم دونسته و گفت اصلا اینجوری که برداشت کردید نبوده و شاید من بد بیان کردمو از این حرفا، خلاصه بعد از ماجراهایی به بابام زنگ زده بوده که خوب بابام گفته فعلا دخترم مسافرته، البته فکر کنم دوباره بره چند ماه دیگه بیاد!

قضیه آخرم خواستگار تو پست "اندر احوالات سن" هست... اون روز که مادر جان بهم گفت زنگ زدن خیر سرم از رو حیا و این حرفا هیچی نگفتم البته یادمه لبخندرو زدما! اونا هم که زنگ زده بودن مامانم برگشته گفته دخترم میگه نه!!! میگم ماماااان من کی گفتم نه؟؟؟ میگه هیچی نگفتی فکر کردم خوشت نیومده!! واااای میگم یه بار نظر منو پرسیدیااا من که هیچی نگفتم اصن از قدیم گفتن سکوت نشانه رضاست اون وقت شما رو چه حساب گفتی دخترم میگه نه؟!! هیچی دیگه این بار مادر جان لطف کردن پروندن!!

 «آرشیو نظرات»

 

  • ستاره بانو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">