خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

خواستگار اکتیو

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۲۰ ب.ظ

سلاممم.

اول بابت این تاخیر ازتون معذرت می خوام، تا من بیام تو این خوابگاه، تو اتاقی که از اتاق خودم کوچیکتر، اما با 5 نفر هم اتاقی، جا بیوفتم یه 1هفته ای طول میکشه!

از جمعه که اینا اومدن رفتن، من یه جورایی هم انرژی گرفتم هم یه جورایی دپرس شدم! حالا دلیلشو خواهید فهمید...

جمعه ساعت 6:10 دقیقه بود که رسیدن... من نمیدونم چرا از قبلش یکم استرس گرفته بودم البته باز طبق معمول اصلا ننشستم یکم فکر کنم که باید چی بگم...

(دوستانی که در جریان نیستن اطلاعات این خواستگار در پست "غرور و تعصب" هست البته اون ایمیل یک سو تفاهم بود و برطرف شد.)

 

همدانین... خودش کلا تهرانه ولی مادرش از همدان اومده بود، پدرش هم چند سالی هست که فوت کرده...

با آژانس اومده بودن و 2 ساعتی که خونمون بودن آژانس پایین منتظر بود! یه سبد گل قشنگم آورده بودن...

اول مامانم رفت و کمی حرف زدن، وقتی مامانم اومد این طرف، تازه بابام رفت و شروع کرد به حرف زدن با پسره و من فقط از این طرف صداشونو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگن، صدای پسره همچین پرحجم بود و راستش صدای قشنگی داشت! مامانم حرص میخورد که تا من پاشدم بابات اومد! مامانم سریع چایی هارو ریختو با هم رفتیم اون طرف... 2 تاشون پاشدن... مامانش محکم باهام دست دادو پسره هم که بعد از تقریبا 18 ماه بلاخره همو دیدیم یه جورایی نیشش باز شد! (قبلش فقط به لطف فیس بوک عکس همو دیده بودیم، البته لازم به ذکر واسه اونایی که در جریان نیستن ایشون همکار خواهرم هستن و آشنایی ما از طریق فیس بوک نبوده!) خلاصه نشستیمو همچنان پدرم صحبت می کرد، البته کلا بابام خیلی در این مواقع راجب اصل مطلب حرف نمیزنه و داشت راجب همدان و دوستای خودش که همدانین و اینکه میشناسن یا نه حرف میزد! بابام باید میرفت مشهد و بعد یه مدت معذرت خواهی کرد و حالا اون وسط با ما ماچ و بوسه کرد و رفت، موندیم ما 4 تا...

آقاپسر قد بلند و 4 شونه بود، کت شلوار مشکی با پیراهن سفید و یک جوراب سفید نو پوشیده بود... صورتش 6 تیغ بود و عینکم داشت... کلا ظاهرش بد نبود...ولی صداش خیلی خوب بود!! خیلی ریلکس نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاشو برعکس همه که لب به هیچی نمیزنن قشنگ چاییشو خوردو شروع کرد به خوردن انگور (چون اصولا خواستگار که میاد هیچ کدوم لب به هیچی نمیزننو مامانمم حرص میخوره که این همه چیزی میخریم هیچی هم نمیخورن ولی این بار مامی جان خیلی خوشحال بود!)

مادرش یه چند تا سوال که بیشتر درباره درسمو دانشگاهم بود ازم پرسید و منم جواب دادم و گفت که الان 10 ساله هیچ جا خواستگاری نرفتن، حالا نفهمیدم که قبلش رفتن یا اینکه کلا دفعه اولشه! باز دوباره اون سکوت همیشگی حاکم شد و به مامانم نگاه کردمو لبخند زدم یه جوری که متوجه شد منظورم اینه که بریم اون طرف حرف بزنیم ولی مامانمم منتظر بود که اونا بگن ولی فکر کنم اونا هم چون تجربه نداشتن نمیدونستنو منتظر بودن که ما بگیم! هر 5 دیقه یه بار قشنگ تا مامانم میومد بگه، مادره که حس میکرد خیلی سکوت بدیه یه چیزی میگفت و باز سکوت! دقیقا 3 دفعه این اتفاق افتاد و من قشنگ داشتم حرص میخوردم! تا بلاخره مامانم گفتو ما پاشدیم رفتیم اون طرف....

تقریبا 1 ساعت و حتی بیشتر حرف زدیم، نشست گفت من خیلی تجربه ندارم اون سری هم همش من سوال کردم شما شروع کنید... منم گفتم آخه اصولا آقایون شروع می کنن، گفت ا اینطوریه و شروع کرد حرف زدن.. از برنامم پرسید گفت واسه 10 سال آیندتون چه برنامه ای دارید؟ منم که چندی پیش نشستم تا 29 سالگیم قشنگ برنامه ریختمو کامل واسش گفتمو خوشش اومدو تایید کرد! یه 20 دیقه ای که گذشت از اونجایی که بیشتر اون حرف میزد گفت میشه یه لیوان آب بیارید من پاشدم رفتم آشپزخونه که همونجا بود، گفت ولرم باشه بهتره بعدم گفت اصن آب جوش باشه خوبه! خلاصه یه لیوان پر آب جوش ریختمو گذاشتم تو یه پیش دستی آوردم ولی نمیدونم چرا قشنگ دستام داشت میلرزید و فقط دلم میخواست زودتر بدم خلاص شم! بابا تا حالا از این کارا نکردم دفعه اولم بود فکر کردم چه خوبه که دیگه رسم چایی بردن ور افتاده!

خیلی خوب حرف میزد، خیلی اطلاعاتش بالا بود، برعکس اون چیزی که فکر می کردم اصلا هیچ نشونه ای از "غرور" تو حرف زدنو نگاهش نبود! پرسید که چه خط قرمزایی برای خودتون دارید؟! منم که اصن تا به حال به خط قرمزهام فکر نکرده بودم کلا یه جوابی در راستای معیارهام بهش دادم! اونم گفت این که همسرم از لحاظ مادی تو زندگیم همراهم باشه برام خیلی مهمه...

کلا یه مساله ای هست اینه که وقتی یه نفر عادی میاد، آدم خیلی راحت میتونه هر سوالی که میخواد ازش بپرسه و هر جوابی بده ولی وقتی یه نفر میاد که خیلی حالیشه من عزا میگیرم چون واقعا نمیدونم چی و چه جوری بپرسم همینطور سرجواب دادن، طرف مثلا 2 ساعت عقیده هاشو نظریه هاشو قشنگ واست توضیح میده اون وقت من مثل چی! تو دو کلمه یه چی چرت و پرت جواب میدمو سر و تهشو هم میارم! مثلا راجب مسائل مذهبی کل جواب من اینه که من معمولیم نه خیلی اینوری نه خیلی اونوری! ولی اونا 1 ساعتی یه جوری با زرنگی عقیده هاشونو میگن که البته بازم آدم دقیق نمیفهمه! البته این گفت به نظرم یه چیزایی باید تو دین به روز بشه! مثلا مساله زکات! یه نفر که 10 کیلو کشمش یا شتر داه باید زکات بده ولی اونی که 10 طبقه آپاتمان داره بهش تعلق نمیگیره! یا مثلا راجب همین که 6 تیغ کرده بود!

راجب کارهایی که در کنار درسم می کنم پرسید، راجب اینکه اگه الان تو یه جمعی باشم و بخوام راجب یه چیزی تخصصی حرف بزنم راجب چی میتونم؟! خیلی بد بود! واقعا جواب دندون شکنی نداشتم!! گفتم مشکل من اینه که زیاد از این شاخه به اون شاخه میپرم و یه چیزیو تا آخرش ادامه نمیدم مثلا دکوراسیون داخلی، عکاسی، زبان و ... خلاصه یه جوابی دادم ولی خودمو راضی نکرد چه برسه فکر کنم اونو! راجب ورزش پرسید گفتم باشگاه میرم گفت چند سال؟؟؟ گفتم نهههه 1 ساله همش!! تازه بماند که 1 ماه پارسال رفتم 1 ماه هم امسال و اینارو بهم وصل کردم!! خودش تو دو و میدانی و بسکتبال مدال داره و از اونجایی که میدونستم دیگه نپرسیدم! وسط حرفاش یه بیت از حافظ گفت اولش یادش رفته بود گفت که شاید من ادامشو بگم ولی منم مثل چی نیگاش کردم نمیدونستم، تا آخرشو گفت پرسید شنیده بودین گفتم نه!!  

راجب سیاست گفت که اصلا اهل سیاست نیستو تا 4 ماه پیش شاید فقط اخبارشو گاهی گوش میداد ولی الان 4 ماهه کلا تلویزیونم روشن نمیکنه که خبرشو بشنوه!

راجب تکنولوژیم حرف زد گفت همیشه آخرین اخبار تکنولوژیو دنبال میکنه گفت مثلا پریروز چی شد؟! آیفون نمیدونم چی چی اومد به بازار!! ولی گفت بعضی وقتا روزه تکنولوژی میگیره یعنی واسه یه مدت گوشیو اینترنتو همه چیو میذاره کنار! خیلی از این ایده اش خوشم اومد! خوبه ما هم گاهی این کارو بکنیم! ساعت هیچ وقت نمیبنده چون خیلی خودشو تو قید و بند زمان نمیذاره! نهایتا 6:15 صبح دیگه از خونه میزنه بیرون تا 8 شبم سرکاره... نگفتم که من تا 9 صبح هرروز خوابم! وسط حرفاش راجب یه مساله ای گفت که حالا اگه باز قسمت شد صحبت کردیم راجبش بیشتر حرف میزنیم! به نظرم اومد که پس لابد به جلسه بعدی هم فکر میکنه!

حرفای دیگه ای هم زد که به دلیل حافظه بسیاااار قوی که دارم در حال حاضر یادم نیس! خلاصه رفتیم اون طرفو دیگه با مادرش بلند شدنو باز مادرش خیلی محکم دست داد! و رفتن...

دلیل دپرسیم حالا اینه که احساس میکنم واقعا از لحظه های زندگیم بهینه استفاده نمی کنم! همین درسم به زور میخونیم که پاس شیم اون وقت چه جوری بعضیا این همه کار میتونن بکنن؟! تو شریف درس خونده بود، زبانش که فول، به انواع و اقسام نرم افزارها آشناست، جهانگردیم که میکنه، تو ورزش مدال آورده و کلی کارای دیگه که اصن دهن آدم وا میمونه! اصن این همه وقت از کجا میارن؟ احساس کردم اصن نمیتونم خیلی خوب حرف بزنم چون خیلی کتاب نمیخونم! احساس کردم خیلی از دنیا خبر ندارم! اصن احساس کردم شوتم دیگه! سر همین کلا از جمعه تا حالا یه انرژی مضاعفی هم گرفتم! اصن این خواستگاری حتی اگه به مرحله بعدی هم کشیده نشه ولی یه محرکی بود برای من که به خودم بیام که اینقد وقتمو به بطالت نگذرونم! دلم میخواد بشینم از این به بعد به صورت مرتب مطالعه آزاد داشته باشم.. کتاب خوب سراغ ندارین؟ حالا نه که راجب ازدواج باشه کلا کتابایی که از لحاظ ادبی خوب باشن... امروز رفتم یه جا باشگاه بدنسازی اینجاها پیدا کردم از شنبه مرتب برم.. هفته ای یه بارم استخر... کلاس زبانم 5 شنبه باید برم تعیین سطح... میخوام فردا از بعد نماز صبح نخوابم! کلا بزرگترین مشکله من این خوابمه! روزی 10 ساعت تقریبا میخوابم اگه این  خوابو درستش کنم کلی وقت دارم! خداروشکر تو خوابگاه تلویزیونم که نیست ببینیم البته یکی اینجا هستا ولی پریز برق اصن اطرافش نیست!!! باید به خودم بیام وقتی میشینم فکر می کنم، میبینم 23 سالم شده ولی انگار تا حالا هیچ کار نکردم! دلم یه برنامه ریزی اساسی میخواد... شماها چقد به این قضیه فکر می کنید که تا به حال چه کارای مفیدی تو زندگیتون کردین؟

مامانم گفت دیروز مادرش زنگ زده خونمون ولی فقط تشکر کرده گفته داره برمیگرده همدان... من نمیفهمم الان منظورش چی بود؟ باز میخوان 2 ماه دیگه زنگ بزنن یا نه کلا؟ آخه من یه جورایی دیگه خواستگار شناس شدم از مدل حرف زدنو نگاه و لبخند طرف میفهمم که بازم میان یا نه! حتی با اون حرفی که خودش زد... از بلاتکلیفی شدیدا بدم میاد... ولی حالا بی خیالش میشم میچسبم به برنامه های خودم تا انشالله هرچی خیره پیش بیاد ;)

 

  • ستاره بانو

نظرات (۲)

سلام عزیزم.تا حدودی آرشیو وبلاگت را خوندم.برام جالب بود.فقط بعضی جاها به یک شکستی اشاره کرده بودی،نفهمیدم منظورت چی بود؟آخه من خودم هم تجربه کردم وخیلی دلم میخواد بدونم چطورمیتونم باهاش کنار بیام؟از این که فهمیدم بالاخره ازدواج کردی خیلی خوشحال شدم.زاستی به دکتر گلزاری اشاره کرده بودی.ایشون وقت مشاوره خصوصی هم میدن؟اگه دوست داشتی به من هم سر بزن.
سلاام
من وبلاگتو به صورت اتفاقی پیدا کردم
منم 69 ای هستم
خیل یبه این موضوع فکر کردم که چه جوری بعضیا انقدر فعالیت میکنن و من اینجوریم...ولی چند شب پیش یه سخنرانی از حاج آقا پناهیان گوش دادم ک در مورد راحت طلبی بود و این که از راحت طلبی حب دنیا است..تا حدودی کمی تا قسمتی روم تاثیر گذاشت...و این حدیث امام صادق :کسی که برای دنیاش کسل است برای آخرتش کسل تر است.
تتتا حدودی تاثیر گذاشته .

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">