خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

خواستگار خوگشششل!

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۵ ب.ظ

از پنجره بالا وقتی تو حیاطو دیدم که داشتن وارد میشدن پس کلشو فقط دیدم گفتم فکر نکنم خوشگل باشه از پس کلش معلومه!

رفتم پشت چشمی این یکی در، از آسانسور که اومد بیرون دیدمش! ای وای اینه؟!

مامانم رفت در و باز کردو و بعد یه مدت اومد چایی ببره فقط گفت "الیاف شدیم" ...

فقط اون لحظه یاد قضیه سوسکه و بچشو قربون صدقه رفتناش افتادم! 

 

این ماجرا که در ادامه همون پست "خواستگار خوشگل" هست این طوری شد که بعد اون ماجرا یه بار مامانشو دوست مامانش که معرف بود اومدن که هرچند چون دیپلمه بود ما خیلی موافق نبودیم ولی بعد اصرار اونا گفتیم یه بار دیدنش ضرر نداره که خوب جلسه اول شازدرو نیاوردنو مادرشم که لام تا کام حرف نزدو گلای قالیو میشمرد و ما احساس کردیم که ما رفتیم خواستگاریش که اینقد خجالت میکشه! آخر جلسه هم دوستش گفت که پسرشون با کار کردن خانوما موافق نیستو من خیلی با قطعیت گفتم که میخوام کار کنمو خلاصه گفتیم پس دیگه زنگ نمیزننو تموم شد! اما... تا امروز که بیان دقیقا 7 بار مامانش زنگ زده بود! و مامانم گفته بود که دخترم تهران نیستو که خلاصه بی خیال شن ولی اینقد زنگ زد تا بیانو نهایتا امروز با گل پسرشو دخترش اومد....

بزرگتریییییین اشتباهم در طول این مراسم های خواستگاری این بود که امروز صدای این دومادو ضبط نکردم! اصلا قصد مسخره کردن کسیو ندارم ولی خدایی دیگه بعضیا خیلییییی سوژه اند!!!! یعنی طرز حرف زدنشو حرفایی که میزد خیلی باحال بودن! البته بنده خدا خوب دفعه اولش بود میرفت خواستگاری!

هیچی اینا اومدنو بعد یه مدت که منم رفتم اون طرف یعنی20،30 ثانیه نگذشته بود، بدون اینکه اصن چیزی بگن مامانش گفت اگه اجازه میدین با هم حرف بزنن! منو مامی جان هر دو شوک زده فقط همو نگاه کردیمو نهایتا با اجازه مادرجان پاشدمو رفتیم اون طرف...

پیراهن سفید، شلوار قهوه ای و جوراب مشکی... صورتشم ریش داشتو موهای کوتاهو چشمای کمی عسلی و دماغی که نه 100 بار فقط یه بار انگار عملی بود که اونم خیلی خوب از آب در نیومده بود! جوشای صورتشم زیاد بود! من فقط همش داشتم قیافه اینو با گفته های مامانش تطبیق میدادم!!! وای خدای من! آقااا بله خوشگلی مهم نیس معیار نیس ولی خوب الکی دیگه اینقد تعریف نکنین توروخدا اصن هیچی نگین اینجوری حداقل راحتتر هضم میشه!!

حرف زدنش خیلی کلمه کلمه و شکسته شکسته و با صدای نسبتا آرومی بود... 1 ساعت حرف زد فقط بعضیاشو که یادمه مینویسم چون اکثرا وسطاش بس که حرف میزد و آروم حرف میزد من حواسم کلا میرفت یه جا دیگه و جای دیگری سیر میکردم! از اعتقاداتش شروع کرد... فقط خدا! هیچی واسه من نمیتونه جای خدارو بگیره نه مادرم نه پدرم  نه زنم ... من کار خودمو میکنم مسجدمو میرم، هیئتمو میرم به حرف هیچ کسم کاری ندارم! (همه این حرفارو همون شکسته شکسته و با صدای آرومو متفکرانه تصور کنید!) رفت یهو بالا منبر... شروع کرد یه ربعی از خدا و پیغمبر گفتن که خدا میگه اینجوری کنیمو اونجوری کنیم شدیدا کسل کننده بودو از اون خواستگاریایی که فقط میخواستم در برم از اونجایی هم که کلا از همون اول ازش خوشم نیومد گفتم راحت حرفامو بزنم! تموم که شد من فقط گفتم به نظر خیلی خشک مذهبی میاین! به حرف هیچ کسم که اهمیت نمیدین! گفت نننننه منظورم دوستامن، بابام اگه بگه تا آخر عمرت هیئت نرو دیگه نمیرم! یکم گذشتو من گفتم ببخشید من هیچی از شما نمیدونم نه سنتونو نه کارتونو....  گفت متولد 66 هستمو شروع کرد از کار باباش گفت که تو کارای ساختمونه از خاکبرداری گرفته تا سنگ رو کار، یه دو ساعتی هم داشت تعریف میکرد که ما پروژه های خیلی بزرگ دستمون میگیریمو پیش باباش کار میکنه و حالا خودشم تازه ترم اول معماری شهری دانشگاه علمی کاربردی یه جا حومه تهرانه و 6 بار دقیقا گفت حالا من تجربشو دارم اگه این مدرکم بگیرم خیلی خوبه دیگه! دقیقا 6 بارهااا یعنی یه جمله درمیون میگفت! شدیدا ولی کسل کننده حرف میزد!

داشت راجب زندگی حرف میزد وسطش گفت پدرم همیشه یه چیز خوبی میگه: زندگی مثل برفه! اول یه مشت برف جمع میکنی بعد فشارش میدی سفت بشه بعد قلش میدی برفای دیگه هم جمع کنه بعد دیگه خیلی بزرگ میشه حالا دیگه قلش که میدی دیگه هیچی مانعش نمیشه حتی اگه به سنگم بخوره حالا 6 تیکه میشه بعد باز هر تیکش قل میخوره بزرگتر میشه بعد نهایتا یه گلوله برف خیلی بزرگ داری... آره زندگی اینه!!! وای یعنی من مرده بودم از خنده من که نفهمیدم چی شد و ربطشو به زندگی نفهمیدم که اصن منظورش چی بود بعدم میخواستم بگم عمو جون برف که میخوره به سنگ دیگه متلاشی بشه گلوله های جدید تشکیل نمیشه! حالا شما فهمیدین بهم بگین منظورشو!

سکوت شدو گفتم راستی من به مادرتون گفتم که قصد کار کردن دارم چون 100% میخوام کار کنم! یکم حرف زدو بعد گفت آره حالا من درسمو بخونم میخوام شرکت بزنم شما هم بیا همون جا کار کن ما اینقد مهندسای خانوم داریم! گفت نه من تو زمینه عمران نمیخوام کار کنم، گفت پس چی؟؟ گفتم میخوام بعد درسم دکوراسیون داخلی بخونم تو این زمینه کار کنم گفت آررره این که خیلی خوبه یکم فکر کرد گفت آره تو شرکت یه بخشم میزنیم واسه دیزاین داخلی شما بیا کار کن!!! یعنییی خیلییی باحال میگفت، میگفت کاری هم که نداره میگی دیوارها باید چه رنگی باشنو چیدمان مبلو مدل پنجره ها و ....!!!

میگفت دوست دارم که میام خونه درو باز میکنم انرژی مثبت خونه بهم بخوره! منم خیلی جدی گفتم یعنی بوی غذا؟؟! گفت دوست ندارم بیام ظرفا اینور نشسته اونور رختا همه پهنو بعد حالا من برم وایسم ظرف بشورم! دیگه اینقد حرصم گرفته بود گفتم یعنی اینقد سخته؟؟ شما اصن ظرف نمیشورین؟؟؟ گفت چرااا میشورم! آهان بعد میگفت به نظرم زن اصن نباید یه حساب جداگانه داشته باشه! گفتم وا یعنی چی؟ گفت یعنی باید همیشه به مردش تکیه کنه نه که مستقل باشه! حالا میخواد بره اینقد درآمد بگیره و از این حرفا منم گفتم ولی من به خاطر مسائل مادی نیس که میخوام کار کنم و حس استقلال و در اجتماع بودنو دوس دارم تا بشینم تو خونه صبح تا شب فکر و خیال کنمو بزرگترین مشغلم این باشه که غذا چی بپزم! (من هیچ وقت این حرفارو نمیزنماااا نگین چه پرو ام خدایی این خیلی رو عصابم بود که اینارو گفتم)

باز 20 دیقه ای رفت بالامنبرو از خدا گفتو بعد یهو گفت پیر شدم دیگه! گفت بهم میخوره چند سالم باشه؟! گفتم نمیدونم، همون 66! گفت نه حالا چند سال میخوره خندیدم گفتم نمیدونم، فکر میکنین کمتر بخوره؟ گفت یعنی شما ترمه هفتین نمیفهمین بهم چند سال میخوره؟؟؟ وااااای یعنی دلم میخواست خفش کنم! کفرمو در آورده بود! گفتم خوب همون 66 دیگه! گفت آخه دوستام میگن 68، 69 میخوره بهت! حالا من خدا خدا میکردم زودتر پاشیم بریم دیگه داشتم کلافه میشدم تازه مامانم چایی آورد واسش... واااای خیلی بد بود اصن! پرسیدم فامیلیتون چیه شما؟ گفت مثلا فلانی! یکم فکر کرد بعد گفت میخواستم اینم عوضش کنم! گفتم چیو؟ گفت فامیلیمو ولی دیدم خیلی سخته گفتم واسه چی عوض کنین؟ گفت همینجوری خوشم نمیاد! گفتم یعنی شما از هر چی خوشتون نیاد سریع عوضش میکنین؟؟؟

باز یکم حرف زدو سرانجام این لحظات سخت به پایان رسیدو پاشدن رفتن!

بعد رفتنشون فقط به مامانم گفتم مامان دیگه دیپلمه راه ندیا! البته من راجب همه دیپلمه ها قضاوت نمیکنم ولی این خیلی دیگه یه جوری بود!!!

البته ناگفته نماند که شیرینی خوشمزه ای آوردن (شیرینی لاریسا) .... حالا مادربزرگم صدام کرده میپرسه خوردن این شیرینی حلاله میخوای جواب رد بدی؟؟؟؟؟ K

 

 «آرشیو نظرات»

  • ستاره بانو

نظرات (۲)

  • فاطمه سادات
  • خیلی باحالی!کلی با این پستت خندیدم:))))
  • فاطمه سادات
  • خیلی باحالی!کلی با این پستت خندیدم:))))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">