خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

خواهرم 17 سالگیو دوتا برادرام 20 سالگی ازدواج کردن!

من الان با 23 سال سن، نه تنها حس بدی و به قول بعضیا "ترشیدگی*" ندارم بلکه یه حس خوب مقاومت و ایستادگی دارم! امیدوارم بتونم تا 2 سال دیگه هم مقاومت کنم!

 

      - اولین خواستگاری که پاش به خونه ما باز شد 13 سال پیش برای خواهرم اومد، هیچ وقت یادم نمیره، کلا همه هول شده بودیم.... برادرمو مادرم طی بحثی که کی چایی ببره، سینی لیوانا تو آشپزخونه از دستشون افتادو همش خورد شد! منو برادرمم که کوچیک بودیمو ذوق زده و اصن میخواستیم ببینیم خواستگار که میگن چه شکلیه! از اول تا آخر از بالا و پایین و لای در اتاق بیرونو دید میزدیمو اصلا هم فکر نمیکردیم الان اینا که قشنگ رو به روی ما نشستن شاید مارو ببینن!!

     - بعضی از دوستان تو پست قبلی شاکی شدن که کسی که کارو درآمد نداره واسه چی اصن میره خواستگاری؟! راستش برادرای من وقتی رفتن خواستگاری هیچ کدوم نه کار درست حسابی، نه درآمد ثابتی و درکل از نظر مادی هیچی نداشتن، سربازی هم حتی نرفته بودن! ولی از لحاظ اخلاقو رفتار، همت، انگیزه و ... واقعا میشد بهشون اعتماد کرد... همش 20 سالشون بود! من موندم چطور بهشون دختر دادن!!! (جفتشون البته عاشق شده بودن! یکی از آرزوهای مامانم که هنوزم به دلش مونده این بود که 2 جا بره خواستگاری جواب رد بشنوه! ولی متاسفانه با اولین خواستگاری جفتشونو زن داد!!) ولی در کل یه چیو قبول دارم... بعضیا با 20 سال سن چنان تربیت شدن که آمادگی چرخوندن یه زندگیو با همه مشکلاتشو دارن ولی بعضیا 30 سالشون میشه و هنوز از پس خودشونم بر نمیان... قبول دارین؟!

حدیث زیاد داریم که ازدواج کنین خدا همه چیشو حل میکنه! خداروشکر الان کار و درآمد خوب، خونه، ماشین و ... دارن! اول کاری به اخلاق بچسبید رفقا! بقیشو بسپارید به خدا ...

 

*خداروشکر این روزها از واژه ناخوشایند "ترشیدن" کمتر استفاده میشه مگر دیگه برای خانم های بالای 40 سال! البته هنوز متاسفانه در بعضی روستاها این ضرب المثل (دختر که رسید به 20 باید به حالش گریست) رواج داره و دخترایی که قصد ادامه تحصیل دارن و اصن آقا دلشون نمیخواد ازدواج کننو از طرف درو همسایه و محل تحت فشار میذاره! البته لازم به ذکر ادامه تحصیل زیادی هم خطرناکه! همکارهای پدرم که جهت گرفتن دکترا و استاد دانشگاه شدن تمام خواستگاراشونو در عنفوان جوانی پروندن الان که بالای 40 سال سن دارن و تعدادشون کم هم نیست به شدت پشیمونن!! و ما خانوادگی براشون دنبال همسر هستیم! مراقب این چیزا هم باشید!!

 

  «آرشیو نظرات»

  • ستاره بانو

   خووووب خیلی از دوستان علاقه دارن که ماجرای خواستگاریو از زبان شادوماد مجلس با تمام جزئیات و حس و حالش بشنون... اینم یه ماجرای قشنگ و البته کمی بلند که آقایی از دوستان وبلاگی لطف کردنو واسم فرستادن که مربوط میشه به سال 86 ....

  • ستاره بانو

قرار بود ساعت 6 بیان.. پسرعموی یکی از فامیلهامون بود و کلی تعریفشو کرده بودن، متولد 65، ارشد پلیمر از امیرکبیر گرفته بود و رفته بود فرانسه دوباره ارشد مکانیک گرفته بود و حالا از طرف خود فرانسه بورسیه دکترا شده بود... من و مامان طبق معمول کاملا ریلکس بودیم ساعت 3:30 بود که گفتیم بریم یه نیم ساعت بخوابیم بعد پاشیم تازه کارارو بکنیم... یهو از خواب پریدم دیدم ساعت 4:30 فقط داد زدم ماماااان پاشووو دیر شد! مامانمم پاشد اومد بره میوه هارو بشوره دید آب قطعه! رفتم پایین که بگم همسایه پمپو بزنه دیدم یه آقایی اومده تعمیرات میگه آب تا 2 ساعت دیگه قطعه!! وای منو بگی با کلی خواهش التماس گفتم آقا قطع نکن ما 1 ساعت دیگه مهمون داریم! گفت فقط 10 دیقه! سریع دویدم رفتم بالا از یه طرف مامانم تند تند میوه هارو میشوره از یه طرف من پریدم تو حموم! اومدم ساعت 5 بود تازه حاضر شدم که برم لباسمو از خشکشویی بگیرم از یه طرفم دیروز شیشه میز عسلیمون شکست رفتیم اون یکیشو دادیم که از روش بسازن، رفتم در مغازه میبینم بستس!! ای وای من! زنگ زدم گفت 6 میان هیچی دیگه بی خیال شدمو تو پذیراییمون فقط پایه های میز بود! 5:30 اومدم خونه فقط سریع رفتم حاضر شدمو ساعت 6 بود که زنگو زدن

  • ستاره بانو

و اما بعد از 14 روز با کلی خبر برگشتم...

سلام.

12 روز سفر کردم به روستای محرومی در شمال کشور و اونجا شدم معلم زبان! با استقبال خیلی خوب بچه ها مواجه شدم که با کلی ذوق و شوق میومدن سر کلاس... کلی خاطره دارم که البته چون اینجا تنها وبلاگ "خواستگاران" است جایز نمیدونم تعریف کنم فقط یکیشو که مربوط به همین موضوعه بگم واستون... 

 

  • ستاره بانو

خواستگار نمیاد نمیاد یهو با هم پیداشون میشه!

دیروز یکی برای امر خیر زنگ زد و من خوشحال از اینکه آخ جون یه پست جدید!

اما حیف....

طرف متولد 70 بود ... 22 سالش ... 1 سال کوچیکتر! و در کل به نظرم خیلی کوچیک و زود!

امروز باز یکی زنگ زد...

متولد 59 ... 33 سالش ... 10 سال بزرگتر!

درسته فهم و شعور و این چیزا مهمه ولی شوهر کوچیکتر از خودم اصن یه جوووریه! زیادی کوچیکه انگار!

زیادی بزرگم که ... 10 سال زیاد نیست؟! اصن نظرتون راجب سن چیه؟

رفته بودیم مغازه چیزی بخریم آخرم نخریدیم... آقاء گیر گیر شمارتونو بنویسین واسه قرعه کشی! هیچی دیگه امروز مامانش زنگ زد! لابد قرعه به نامم افتاده بود!! بیاد حالشو میگیرم که تو به همه مشتریات زنگ میزنی؟؟؟ 

 «آرشیو نظرات»

  • ستاره بانو

یه اتفاق جالب و جدید که اینجا افتاد اینه که یک ماجرای خواستگاری یک بار از زبان داماد و یک بار از زبان عروس روایت میشه و این زوج خوشبخت لطف کردنو واسم فرستادن. 

(تا باشد که انشالله سرآغازی برای بیان ماجرای خواستگاری زوج های خوشبخت دیگر و عبرت گرفتن ما اهل تجرد باشد! چشمک)

 هنوز بیست سالم نشده بود و اوّلین باری بود که خواستگار برام می‌اومد خونمون، چون دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم. هروقت کسی برای خواستگاری از من به مامانم اینا زنگ می‌زد می‌گفتن این هنوز کوچیکه می‌خواد درس بخونه. ولی این دفعه این حرفو نزدن.

 

  • ستاره بانو

این ماجرای خواستگاری یکم فرق داره چون این بار به روایت آقای داماده! که برای خواستگاری از تهران تا اهواز رفته و این خاطره شیرینو برام فرستاد که البته گفت الان 5 سال از زندگی مشترکشون میگذره...

 

یک روز بهاری. حرم امام رضا. صحن جامع رضوی. نمی دونستم که چه جوری باید به مامانم بگم. خوبی اونجا این بود که فضای کافی برای راه رفتن و فکر کردن رو داشتم. از کجا شروع کنم ... مقدمه چینی کنم یا یک دفعه بگم ... اگه مخالف بود چی ... و هزار تا فکر اینجوری دیگه. بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که ... هیچی، آخر به هیچ نتیجه ای نرسیدم! دل رو زدم به دریا و رفتم سراغ مامانم که مشغول خواندن دعا توی صحن بود ... خلاصه رسیدیم به اونجا که ...

 

  • ستاره بانو

خونه ما چون قبلا دو واحد بوده و یه واحدش کردیم دوتا در داره روبه روی هم و همیشه من بعد از گرفتن آمار از طریق پنجره و بعد از مرحله آیفون به چشمی این یکی در میرسم و بررسیشون میکنم! البته همیشه پشتشون به منه ولی باز یه چیزاییو میشه فهمید...2 ماه پیش که از چشمی در میخواستم گل پسرو دید بزنم ناخودآگاه فقط با دیدنش گفتم "یا حسین!"...

  • ستاره بانو

اینبار میخوام از ماجراهای خودم فاصله بگیرمو ماجرای خواستگاری یکی از دوستای وبلاگیو که برام فرستادو براتون بذارم:

سال 88 بود که تازه پیش دانشگاهیمو تموم کرده بودم و قرار بود کنکور بدم که سر و کله یه خواستگار تو خونمون پیدا شد...

ما تو آپارتمان زندگی می کنیم و اون روز گویا در حیاط باز بوده و اینا خیلی سرخوش یک راست اومده بودن دم در واحدمون...

 

  • ستاره بانو

سالیان نه چندان دور به موردهایی برمیخوردیم که در "چت روم" با هم آشنا میشدند و خلاصه بعد از چند تا قرار حضوری و عشق و عاشقیو اینا به ازدواج ختم میشد و ما بسی تعجب و انگشت به دهان که این دیگه چه مدلشه! ولی خوب از مد افتاد هرچند هم اکنون هم شاید رخ بده ولی اکنون مدتیست یاهو مسنجر جای خودشو به فیس بوک داده و اکنون به ازدواج های فیس بوکی برمیخوریم! البت فکر می کنم اصولا دو طرف اول از عکس هم بعد کلا از هم خوششون میادو باب دوستی باز میشه و همون عشق و عاشقیو بعد ازدواج ... ولی من چند وقت پیش با موردی برخوردم که گویا بنده خدا دیگه خیلی تحت فشار بوده و یکراست بدون هیچ مقدمه ای رفته سر اصل مطلب و این پیامو برام فرستاده بود....

  • ستاره بانو