خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

خواستگار نمیاد نمیاد یهو با هم پیداشون میشه!

دیروز یکی برای امر خیر زنگ زد و من خوشحال از اینکه آخ جون یه پست جدید!

اما حیف....

طرف متولد 70 بود ... 22 سالش ... 1 سال کوچیکتر! و در کل به نظرم خیلی کوچیک و زود!

امروز باز یکی زنگ زد...

متولد 59 ... 33 سالش ... 10 سال بزرگتر!

درسته فهم و شعور و این چیزا مهمه ولی شوهر کوچیکتر از خودم اصن یه جوووریه! زیادی کوچیکه انگار!

زیادی بزرگم که ... 10 سال زیاد نیست؟! اصن نظرتون راجب سن چیه؟

رفته بودیم مغازه چیزی بخریم آخرم نخریدیم... آقاء گیر گیر شمارتونو بنویسین واسه قرعه کشی! هیچی دیگه امروز مامانش زنگ زد! لابد قرعه به نامم افتاده بود!! بیاد حالشو میگیرم که تو به همه مشتریات زنگ میزنی؟؟؟ 

 «آرشیو نظرات»

  • ستاره بانو

یه اتفاق جالب و جدید که اینجا افتاد اینه که یک ماجرای خواستگاری یک بار از زبان داماد و یک بار از زبان عروس روایت میشه و این زوج خوشبخت لطف کردنو واسم فرستادن. 

(تا باشد که انشالله سرآغازی برای بیان ماجرای خواستگاری زوج های خوشبخت دیگر و عبرت گرفتن ما اهل تجرد باشد! چشمک)

 هنوز بیست سالم نشده بود و اوّلین باری بود که خواستگار برام می‌اومد خونمون، چون دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم. هروقت کسی برای خواستگاری از من به مامانم اینا زنگ می‌زد می‌گفتن این هنوز کوچیکه می‌خواد درس بخونه. ولی این دفعه این حرفو نزدن.

 

  • ستاره بانو

این ماجرای خواستگاری یکم فرق داره چون این بار به روایت آقای داماده! که برای خواستگاری از تهران تا اهواز رفته و این خاطره شیرینو برام فرستاد که البته گفت الان 5 سال از زندگی مشترکشون میگذره...

 

یک روز بهاری. حرم امام رضا. صحن جامع رضوی. نمی دونستم که چه جوری باید به مامانم بگم. خوبی اونجا این بود که فضای کافی برای راه رفتن و فکر کردن رو داشتم. از کجا شروع کنم ... مقدمه چینی کنم یا یک دفعه بگم ... اگه مخالف بود چی ... و هزار تا فکر اینجوری دیگه. بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که ... هیچی، آخر به هیچ نتیجه ای نرسیدم! دل رو زدم به دریا و رفتم سراغ مامانم که مشغول خواندن دعا توی صحن بود ... خلاصه رسیدیم به اونجا که ...

 

  • ستاره بانو

خونه ما چون قبلا دو واحد بوده و یه واحدش کردیم دوتا در داره روبه روی هم و همیشه من بعد از گرفتن آمار از طریق پنجره و بعد از مرحله آیفون به چشمی این یکی در میرسم و بررسیشون میکنم! البته همیشه پشتشون به منه ولی باز یه چیزاییو میشه فهمید...2 ماه پیش که از چشمی در میخواستم گل پسرو دید بزنم ناخودآگاه فقط با دیدنش گفتم "یا حسین!"...

  • ستاره بانو

اینبار میخوام از ماجراهای خودم فاصله بگیرمو ماجرای خواستگاری یکی از دوستای وبلاگیو که برام فرستادو براتون بذارم:

سال 88 بود که تازه پیش دانشگاهیمو تموم کرده بودم و قرار بود کنکور بدم که سر و کله یه خواستگار تو خونمون پیدا شد...

ما تو آپارتمان زندگی می کنیم و اون روز گویا در حیاط باز بوده و اینا خیلی سرخوش یک راست اومده بودن دم در واحدمون...

 

  • ستاره بانو

سالیان نه چندان دور به موردهایی برمیخوردیم که در "چت روم" با هم آشنا میشدند و خلاصه بعد از چند تا قرار حضوری و عشق و عاشقیو اینا به ازدواج ختم میشد و ما بسی تعجب و انگشت به دهان که این دیگه چه مدلشه! ولی خوب از مد افتاد هرچند هم اکنون هم شاید رخ بده ولی اکنون مدتیست یاهو مسنجر جای خودشو به فیس بوک داده و اکنون به ازدواج های فیس بوکی برمیخوریم! البت فکر می کنم اصولا دو طرف اول از عکس هم بعد کلا از هم خوششون میادو باب دوستی باز میشه و همون عشق و عاشقیو بعد ازدواج ... ولی من چند وقت پیش با موردی برخوردم که گویا بنده خدا دیگه خیلی تحت فشار بوده و یکراست بدون هیچ مقدمه ای رفته سر اصل مطلب و این پیامو برام فرستاده بود....

  • ستاره بانو

اصولا همه جلسات خواستگاری بین 1-1:30 طول می کشه البته اگه پسر اومده باشه و بخوایم حرف بزنیم... ولی این بار می خوام راجب طولانی ترین مراسم خواستگاریم بگم... خواستگاری که 3:30 به طول انجامید! این از اون خواستگاریایی بود که وقتی فهمیدم شوکه شدم! یکی از فامیل های نزدیک بود که من شخصا قبلش چند بار به خودش گفته بودم که به درد هم نمیخوریم! (البته هنوزم خودم دلیلشو نفهمیدم!!) ولی کلا نمیخواستم! 2 شب قبل اینکه بیان از دهن خواهرم پرید که شنیدم فلانی هم میخواد بیاد! یعنی من هاج و واج مونده بودم گفتم کیییییی؟ گفت پس فردا!! یعنی قشنگ شوکه شدم چون اصلا در جریان نبودم، از یه طرف به مامانم غر میزدم واسه چی اجازه دادی از یه طرف تو دلم ذوق می کردم! (که البته بیاد حالشو بگیرمااا) روز خواستگاری فرا رسید....

  • ستاره بانو

امروز داشتم به این فکر میکردم که دقیقا هدفم از ازدواج چیه؟  کلی مورد و بررسی کردم! 

تامین آرامش و سکون دل؟ نه... خداروشکر فعلا آرامش خیلی خوبی دارم! 

نیاز به تکامل؟ فعلا با همین ناقص بودنم بیشتر حال می کنم!

موجب نجات از تنهایی؟ وااا...کجا تنهام؟؟! 

حفظ عفت و حیای فردی و اجتماعی؟ قربون دستت... همینجوریش حفظ می کنم!

مسئولیت پذیری؟ اینم شد هدف... که چی مسئولیت قبول کنم؟! 

شکوفایی استعداد؟ ای جاااان.... از کجا معلوم استعدادامو سرکوب نکرد؟! 

تولید نسل؟ فعلا نسل میخوام چیکااارش کنم!!!! 

هیچی دیگه کلی تو سایتا گشتم ولی دیدم هیچ کدوم هدف اصلی من نیسن

چرا هیچ جا از هدف اصلی من حرفی نزده؟! 

و اون بعد از کلی تفکر چیزی نبود جز "خریدن جهیزیه" !! :))

یعنی من عاشششق جهیزیه خریدنم... خدایی خیلی حال میده بری کلی چیزای نو بخریو بچینی! مخصوصا از کنار این مغازه های مبل و تخت و این چیزا رد میشم انگیزم به مراتب تقویت میشه! تقصیر مامانمه... هر وقت نظر میدادم می گفتم فلان چیزو بخریم می گفت هروقت رفتی خونه خودت بخر! و این چنین بود که شد هدف اصلیم! البته با این وضعیت قیمتا که میبینم نمیشه خیلی چیزای لوکس و باحال خرید همین یه انگیزمم داره روز به روز تضعیف میشه! به نظرتون اگه به طرف که میاد خواستگاریم میپرسه هدفتون از ازدواج چیه بگم خریدن جهیزیه، واکنشش چیه؟!! :))

 

پ.ن: با عرض شرمندگی میتونم بگم هدفم از بچه دار شدن هم در آینده "خریدن سیسمونی" خواهد بود! و حتی خریدن سیسمونی به مراتب لذت بخش تر از خریدن جهیزیه هم هست :P

پ.ن: البته دلیل اینکه هدف مهمتری ندارم اینه که شاید چون کلا خیلی قصد ازدواج ندارم هدفی ندارم یا شایدم چون هدفی ندارم قصد ازدواج ندارم! نمیدونم!

 «آرشیو نظرات»

 

  • ستاره بانو