خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

مطالعه‌ای جامع درباره‌ی فارغ التحصیلان مدرسه‌ی تجاری هاروارد انجام شد. در این مطالعه، گروه اول فارغ التحصیل از این مدرسه تجاری مورد بررسی قرار گرفتند که همگی مرد بودند. موضوع مطالعه «موفقیت» بود.

برای نشان دادن میزان موفقیت این گروه، به چند مورد اشاره می کنم. از هر پنج نفر، یکی میلیونر بود و حدود نیمی از آن ها نیز مدیرعامل یا رئیس شرکت های خود بودند و دوسوم آن ها هم برای همیشه در یک شغل ثابت در یک شرکت مانده بودند. باورکردنی نیست!

چه چیزی موجب موفقیت آن ها در چنین سطح گسترده‌ای بود؟

 

  • ستاره بانو

سلاممم.

اول بابت این تاخیر ازتون معذرت می خوام، تا من بیام تو این خوابگاه، تو اتاقی که از اتاق خودم کوچیکتر، اما با 5 نفر هم اتاقی، جا بیوفتم یه 1هفته ای طول میکشه!

از جمعه که اینا اومدن رفتن، من یه جورایی هم انرژی گرفتم هم یه جورایی دپرس شدم! حالا دلیلشو خواهید فهمید...

جمعه ساعت 6:10 دقیقه بود که رسیدن... من نمیدونم چرا از قبلش یکم استرس گرفته بودم البته باز طبق معمول اصلا ننشستم یکم فکر کنم که باید چی بگم...

(دوستانی که در جریان نیستن اطلاعات این خواستگار در پست "غرور و تعصب" هست البته اون ایمیل یک سو تفاهم بود و برطرف شد.)

 

  • ستاره بانو

خانم: ببخشید شما چند سالتونه؟

من: 22 و خورده ای.

خانم: شما دختر خانومین اونوقت؟

من: بله! K

اینا شروع صحبت من و خانومی بود که امروز صبح توی یه خیاطی هر دو مشتری بودیم... 

 

  • ستاره بانو

خواهرم 17 سالگیو دوتا برادرام 20 سالگی ازدواج کردن!

من الان با 23 سال سن، نه تنها حس بدی و به قول بعضیا "ترشیدگی*" ندارم بلکه یه حس خوب مقاومت و ایستادگی دارم! امیدوارم بتونم تا 2 سال دیگه هم مقاومت کنم!

 

      - اولین خواستگاری که پاش به خونه ما باز شد 13 سال پیش برای خواهرم اومد، هیچ وقت یادم نمیره، کلا همه هول شده بودیم.... برادرمو مادرم طی بحثی که کی چایی ببره، سینی لیوانا تو آشپزخونه از دستشون افتادو همش خورد شد! منو برادرمم که کوچیک بودیمو ذوق زده و اصن میخواستیم ببینیم خواستگار که میگن چه شکلیه! از اول تا آخر از بالا و پایین و لای در اتاق بیرونو دید میزدیمو اصلا هم فکر نمیکردیم الان اینا که قشنگ رو به روی ما نشستن شاید مارو ببینن!!

     - بعضی از دوستان تو پست قبلی شاکی شدن که کسی که کارو درآمد نداره واسه چی اصن میره خواستگاری؟! راستش برادرای من وقتی رفتن خواستگاری هیچ کدوم نه کار درست حسابی، نه درآمد ثابتی و درکل از نظر مادی هیچی نداشتن، سربازی هم حتی نرفته بودن! ولی از لحاظ اخلاقو رفتار، همت، انگیزه و ... واقعا میشد بهشون اعتماد کرد... همش 20 سالشون بود! من موندم چطور بهشون دختر دادن!!! (جفتشون البته عاشق شده بودن! یکی از آرزوهای مامانم که هنوزم به دلش مونده این بود که 2 جا بره خواستگاری جواب رد بشنوه! ولی متاسفانه با اولین خواستگاری جفتشونو زن داد!!) ولی در کل یه چیو قبول دارم... بعضیا با 20 سال سن چنان تربیت شدن که آمادگی چرخوندن یه زندگیو با همه مشکلاتشو دارن ولی بعضیا 30 سالشون میشه و هنوز از پس خودشونم بر نمیان... قبول دارین؟!

حدیث زیاد داریم که ازدواج کنین خدا همه چیشو حل میکنه! خداروشکر الان کار و درآمد خوب، خونه، ماشین و ... دارن! اول کاری به اخلاق بچسبید رفقا! بقیشو بسپارید به خدا ...

 

*خداروشکر این روزها از واژه ناخوشایند "ترشیدن" کمتر استفاده میشه مگر دیگه برای خانم های بالای 40 سال! البته هنوز متاسفانه در بعضی روستاها این ضرب المثل (دختر که رسید به 20 باید به حالش گریست) رواج داره و دخترایی که قصد ادامه تحصیل دارن و اصن آقا دلشون نمیخواد ازدواج کننو از طرف درو همسایه و محل تحت فشار میذاره! البته لازم به ذکر ادامه تحصیل زیادی هم خطرناکه! همکارهای پدرم که جهت گرفتن دکترا و استاد دانشگاه شدن تمام خواستگاراشونو در عنفوان جوانی پروندن الان که بالای 40 سال سن دارن و تعدادشون کم هم نیست به شدت پشیمونن!! و ما خانوادگی براشون دنبال همسر هستیم! مراقب این چیزا هم باشید!!

 

  «آرشیو نظرات»

  • ستاره بانو

   خووووب خیلی از دوستان علاقه دارن که ماجرای خواستگاریو از زبان شادوماد مجلس با تمام جزئیات و حس و حالش بشنون... اینم یه ماجرای قشنگ و البته کمی بلند که آقایی از دوستان وبلاگی لطف کردنو واسم فرستادن که مربوط میشه به سال 86 ....

  • ستاره بانو

قرار بود ساعت 6 بیان.. پسرعموی یکی از فامیلهامون بود و کلی تعریفشو کرده بودن، متولد 65، ارشد پلیمر از امیرکبیر گرفته بود و رفته بود فرانسه دوباره ارشد مکانیک گرفته بود و حالا از طرف خود فرانسه بورسیه دکترا شده بود... من و مامان طبق معمول کاملا ریلکس بودیم ساعت 3:30 بود که گفتیم بریم یه نیم ساعت بخوابیم بعد پاشیم تازه کارارو بکنیم... یهو از خواب پریدم دیدم ساعت 4:30 فقط داد زدم ماماااان پاشووو دیر شد! مامانمم پاشد اومد بره میوه هارو بشوره دید آب قطعه! رفتم پایین که بگم همسایه پمپو بزنه دیدم یه آقایی اومده تعمیرات میگه آب تا 2 ساعت دیگه قطعه!! وای منو بگی با کلی خواهش التماس گفتم آقا قطع نکن ما 1 ساعت دیگه مهمون داریم! گفت فقط 10 دیقه! سریع دویدم رفتم بالا از یه طرف مامانم تند تند میوه هارو میشوره از یه طرف من پریدم تو حموم! اومدم ساعت 5 بود تازه حاضر شدم که برم لباسمو از خشکشویی بگیرم از یه طرفم دیروز شیشه میز عسلیمون شکست رفتیم اون یکیشو دادیم که از روش بسازن، رفتم در مغازه میبینم بستس!! ای وای من! زنگ زدم گفت 6 میان هیچی دیگه بی خیال شدمو تو پذیراییمون فقط پایه های میز بود! 5:30 اومدم خونه فقط سریع رفتم حاضر شدمو ساعت 6 بود که زنگو زدن

  • ستاره بانو

و اما بعد از 14 روز با کلی خبر برگشتم...

سلام.

12 روز سفر کردم به روستای محرومی در شمال کشور و اونجا شدم معلم زبان! با استقبال خیلی خوب بچه ها مواجه شدم که با کلی ذوق و شوق میومدن سر کلاس... کلی خاطره دارم که البته چون اینجا تنها وبلاگ "خواستگاران" است جایز نمیدونم تعریف کنم فقط یکیشو که مربوط به همین موضوعه بگم واستون... 

 

  • ستاره بانو