خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

۷ مطلب با موضوع «خواستگاریای شما» ثبت شده است

  چهلمین مراسم خواستگاری، دو هفته پیش در حالی تمام شد که من پایم را توی یک کفش فرو کردم و از همان لحظه آمدن هرگونه خواستگار به خانه مان را تا مدت ها حرام اعلام کردم. کسی از حجم ویرانی من موقع آمد و شد این آدم ها چیزی نمی داند...

  • ستاره بانو

 1) بعد از چند لحظه خودشونو معرفی کردن. یکیش مادر و اون یکی خاله ی شازده بودن، کم کم نطقشون باز شد و شروع کردن به پرسیدن یه سری سوالات در مورد من و خانوادم. وقتی سوالاتشون تموم شد مامانم چندتا سوال ازشون پرسید و اونا هم پررو پررو گفتن عجله نکنید دفعه ی بعد که بیاییم همه چیو میگیم...

  • ستاره بانو

   خووووب خیلی از دوستان علاقه دارن که ماجرای خواستگاریو از زبان شادوماد مجلس با تمام جزئیات و حس و حالش بشنون... اینم یه ماجرای قشنگ و البته کمی بلند که آقایی از دوستان وبلاگی لطف کردنو واسم فرستادن که مربوط میشه به سال 86 ....

  • ستاره بانو

یه اتفاق جالب و جدید که اینجا افتاد اینه که یک ماجرای خواستگاری یک بار از زبان داماد و یک بار از زبان عروس روایت میشه و این زوج خوشبخت لطف کردنو واسم فرستادن. 

(تا باشد که انشالله سرآغازی برای بیان ماجرای خواستگاری زوج های خوشبخت دیگر و عبرت گرفتن ما اهل تجرد باشد! چشمک)

 هنوز بیست سالم نشده بود و اوّلین باری بود که خواستگار برام می‌اومد خونمون، چون دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم. هروقت کسی برای خواستگاری از من به مامانم اینا زنگ می‌زد می‌گفتن این هنوز کوچیکه می‌خواد درس بخونه. ولی این دفعه این حرفو نزدن.

 

  • ستاره بانو

این ماجرای خواستگاری یکم فرق داره چون این بار به روایت آقای داماده! که برای خواستگاری از تهران تا اهواز رفته و این خاطره شیرینو برام فرستاد که البته گفت الان 5 سال از زندگی مشترکشون میگذره...

 

یک روز بهاری. حرم امام رضا. صحن جامع رضوی. نمی دونستم که چه جوری باید به مامانم بگم. خوبی اونجا این بود که فضای کافی برای راه رفتن و فکر کردن رو داشتم. از کجا شروع کنم ... مقدمه چینی کنم یا یک دفعه بگم ... اگه مخالف بود چی ... و هزار تا فکر اینجوری دیگه. بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که ... هیچی، آخر به هیچ نتیجه ای نرسیدم! دل رو زدم به دریا و رفتم سراغ مامانم که مشغول خواندن دعا توی صحن بود ... خلاصه رسیدیم به اونجا که ...

 

  • ستاره بانو

اینبار میخوام از ماجراهای خودم فاصله بگیرمو ماجرای خواستگاری یکی از دوستای وبلاگیو که برام فرستادو براتون بذارم:

سال 88 بود که تازه پیش دانشگاهیمو تموم کرده بودم و قرار بود کنکور بدم که سر و کله یه خواستگار تو خونمون پیدا شد...

ما تو آپارتمان زندگی می کنیم و اون روز گویا در حیاط باز بوده و اینا خیلی سرخوش یک راست اومده بودن دم در واحدمون...

 

  • ستاره بانو

دوستای خوبم یه بار دیگه میگم، کل این خاطرات واسه 4 ساله نه 4 روز که فکر کنین من میگم هر روز واسم خواستگار میاد، نه، همه خاطرات جمع شده، زیاد شده و من هر کدوم که به نظرم نکته جالبی توش باشه واستون بدون هیچ گونه خالی بندی و حتی اغراقی میگم، همون طوری که اتفاق افتاده... و اگه خاطره کم بیارمم از خاطرات جالب خواستگاری دوستام میگم...

مثلا یکی از دوستام تقریبا پارسال بود یه خاطره کوتاه و جالبی تعریف کرد که البته یکمم حرص درار بود...

 

  • ستاره بانو