15 بهمن، اولین روزی که اومد خواستگاری... فامیل دور بود، خانواده اش رو به اسم میشناختم ولی ندیده بودم، هم سن بودیم و من به نیت رد کردن رفتم نشستم...
- ۷۴ نظر
- ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۱۴
15 بهمن، اولین روزی که اومد خواستگاری... فامیل دور بود، خانواده اش رو به اسم میشناختم ولی ندیده بودم، هم سن بودیم و من به نیت رد کردن رفتم نشستم...
5دیقه نگذشته بود، مادرها رفتن سوی دیگری و من و آقای خواستگار تنها موندیم! باز جوراب سفیدش چشممو گرفته بود! این سری کمی ته ریشش بیشتر ته ریش شده بود و کمتر بود و مجددا موها کمی به سمت بالا شیب داشت! کت بلندی که تنش بود باعث شد پیرهنشو درست نبینم ولی فکر کنم سفید بود! پیشونیش عرق میکردو با دستمال خشک می کرد، نمیدونم از خجالت بود یا گرما! قبل اومدن یه mp3 سریع روشن کردمو انداختم زیرمبل! خواست بیاد این طرفم بشینه گفتم نه این طرف بشینین، قشنگ روی MP3! هرچند اینقد با صدای آروم حرف زد که من باید جون بکنم تا یه چی از تو اون صدای ضبط شده بفهمم!
خانواده این چند روز تعطیلیو هواخوری رفتن ولایت پدربزرگ جان، منه مفلوک هم که تو خوابگاه کتابارو یکی پس از دیگری میزنم تو سرو کله خودم! از قضا یکی از اقوام دور ساکن در آن ولایت متوجه حضور خانواده میشن و با اینکه میدونستن من اصن نیستم (گویا اصن مهم نبوده!) کاملا رسمی و اتوکشیده با شازده پسر و کل خانواده میرن باغ پدربزرگ جان تا مراسم خواستگاری را به جا بیارن...
دیروز قرار بود ساعت 6 مادرو پسر بیان، البته مادره و مادربزرگه 4شنبه پیش یه سر اومده بودن... منم تو فرجه ها و با کلی درس شاکی شده بودم که الان وقت ندارمو لااقل پسره هم میومدو اصن بگو نیانو از این حرفا... ولی با جمله معروف و لج دراره "دختر یه زمانی خواستگار داره نمیشه راه ندیم" روبه رو شدم... خلاصه اومدنو 1 ساعتی به سکوت گذشت و فقط مادرجان هرازگاهی میگفت بفرمایید میوه اونا هم میگفتن باشه باشه! دوباره نمیخوردنو دوباره تعارف... جلسه لوسی بود... تا اینکه دیروز با شازده پسر اومدن...
پدر، مادر هر دو دکتر فلسفه و استاد دانشگاه
4 فرزند
پسر، فرزند دوم، متولد 64، لیسانس برق و فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه شریف
معرف، یکی از فامیل های دور...
از پنجره بالا وقتی تو حیاطو دیدم که داشتن وارد میشدن پس کلشو فقط دیدم گفتم فکر نکنم خوشگل باشه از پس کلش معلومه!
رفتم پشت چشمی این یکی در، از آسانسور که اومد بیرون دیدمش! ای وای اینه؟!
مامانم رفت در و باز کردو و بعد یه مدت اومد چایی ببره فقط گفت "الیاف شدیم" ...
فقط اون لحظه یاد قضیه سوسکه و بچشو قربون صدقه رفتناش افتادم!
سلاممم.
اول بابت این تاخیر ازتون معذرت می خوام، تا من بیام تو این خوابگاه، تو اتاقی که از اتاق خودم کوچیکتر، اما با 5 نفر هم اتاقی، جا بیوفتم یه 1هفته ای طول میکشه!
از جمعه که اینا اومدن رفتن، من یه جورایی هم انرژی گرفتم هم یه جورایی دپرس شدم! حالا دلیلشو خواهید فهمید...
جمعه ساعت 6:10 دقیقه بود که رسیدن... من نمیدونم چرا از قبلش یکم استرس گرفته بودم البته باز طبق معمول اصلا ننشستم یکم فکر کنم که باید چی بگم...
(دوستانی که در جریان نیستن اطلاعات این خواستگار در پست "غرور و تعصب" هست البته اون ایمیل یک سو تفاهم بود و برطرف شد.)
خانم: ببخشید شما چند سالتونه؟
من: 22 و خورده ای.
خانم: شما دختر خانومین اونوقت؟
من: بله! K
اینا شروع صحبت من و خانومی بود که امروز صبح توی یه خیاطی هر دو مشتری بودیم...
قرار بود ساعت 6 بیان.. پسرعموی یکی از فامیلهامون بود و کلی تعریفشو کرده بودن، متولد 65، ارشد پلیمر از امیرکبیر گرفته بود و رفته بود فرانسه دوباره ارشد مکانیک گرفته بود و حالا از طرف خود فرانسه بورسیه دکترا شده بود... من و مامان طبق معمول کاملا ریلکس بودیم ساعت 3:30 بود که گفتیم بریم یه نیم ساعت بخوابیم بعد پاشیم تازه کارارو بکنیم... یهو از خواب پریدم دیدم ساعت 4:30 فقط داد زدم ماماااان پاشووو دیر شد! مامانمم پاشد اومد بره میوه هارو بشوره دید آب قطعه! رفتم پایین که بگم همسایه پمپو بزنه دیدم یه آقایی اومده تعمیرات میگه آب تا 2 ساعت دیگه قطعه!! وای منو بگی با کلی خواهش التماس گفتم آقا قطع نکن ما 1 ساعت دیگه مهمون داریم! گفت فقط 10 دیقه! سریع دویدم رفتم بالا از یه طرف مامانم تند تند میوه هارو میشوره از یه طرف من پریدم تو حموم! اومدم ساعت 5 بود تازه حاضر شدم که برم لباسمو از خشکشویی بگیرم از یه طرفم دیروز شیشه میز عسلیمون شکست رفتیم اون یکیشو دادیم که از روش بسازن، رفتم در مغازه میبینم بستس!! ای وای من! زنگ زدم گفت 6 میان هیچی دیگه بی خیال شدمو تو پذیراییمون فقط پایه های میز بود! 5:30 اومدم خونه فقط سریع رفتم حاضر شدمو ساعت 6 بود که زنگو زدن!