خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

خواستگاری از ملکه الیزابت!

دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۰۰ ب.ظ

   خووووب خیلی از دوستان علاقه دارن که ماجرای خواستگاریو از زبان شادوماد مجلس با تمام جزئیات و حس و حالش بشنون... اینم یه ماجرای قشنگ و البته کمی بلند که آقایی از دوستان وبلاگی لطف کردنو واسم فرستادن که مربوط میشه به سال 86 ....

سال سوم دانشگاه بودم، تازه به سرم زده بود از این کتابای ازدواج بخونم یا چند تا فایل سخنرانی درباره ازدواج گوش کنم، یادم میاد اون سال صدا سیما نهضت ازدواج راه انداخته بود تا می تونست ترغیب می کرد جوونا رو به ازدواج، بماند که همون افراط در تشویق و هیجانی کردن فضا بعدا چه بلایی سر جامعه آورد، درصد بالایی از ازدواج هایی که تو اون سال صورت گرفت به جدایی کشید. ما هم متاثر از اون جو به فکر افتاده بودیم! سرو گوشمون که به جندبیدن افتاد اطرافیان شصتشون با خبر مام با وجود تمایل نسبتا شدید جیگرشو نداشتینم پا پیش بذاریم همین شد که آقا از ما انکار از دیگران اصرار! تقریبا همه رو تونسته بودم بپیچونم بجز یکی از آشناها که درجه چسبندگی بالایی داشت! افتاد روی اون دنده که تو باید ترستو بذاری کنارو اقدام کنی... (این جمله رو داخل پرانتز داشته باشید که تردید من به خاطر ترس از ازدواج نبود! از اونجایی که من جوون نسبتا پاستوریزه ایی بودم (تعریف از خود نباشه!) و با هیچ دختری رابطه نداشم نگاهم به دختر جماعت خیلی رویایی بود. موجوداتی سرشار از احساسات پاک، دوستداران مخلص همسر و زندگی و فرشتگانی که به چیزی جز خوشبختی خودشون وهمسرشون تو زندگی فکر نمی کردن!!! ولی با دیدن ماجراهایی که اطرافم اتفاق می افتاد میفهمیدم کاملا در اشتباهم! به همین خاطر دچار سردرگمی بودم و تو برزخ خیر و شر دختر خانما گیر کرده بودم، می دونستم یه تلنگر می تونه منو از این وضع نجات بده ولی اون تلنگر چی بود و کجا بود نمی دونستم!) بگذریم...  سرتونو درد نیارم این دوست عزیز ما با کمک همسرش پس از طی کردن فرازو نشیب های فراوان تونستن مخ مارو بزنن که به یه خواستگاری هر چند سوری (آخه به من می گفتن تو به چشم کار آموزی به این مراسم نگاه کن!) تن بدم. ما هم مجبور شدیم با کشیدن یه تن باز خجالت موضوع رو با خانواده درمیون بذاریم! بماند که شدیم سیبل تیکه ها و طعنه های آبجیا که دادشمونم آره... روز موعود فرا رسید... اول می خواستم بگم که خواهرم و مادرم برن ببینن بعد من جلسه دوم برم بعد گفتم چرا خودمو زجر کش کنم؟ مرگ به بار شیون به بار! نظرم عوض شد قرار شد منو ابجی بزرگه و خانم آقای معرف بریم. از لباس خریدنو آرایشگاه رفتنو این چیزا نمی گم که خودمم خجالت میکشم از این خواستگاری ندیده بازی در آوردن خودم!!  سر راه رفتیم گل فروشی...

آقای گل فروش: برای چه مراسمیه؟
خانم آقای معرف: خواستگاری 
آقای گل فروش: (نگاه به من) به به چه دومادی به به! شادوماد دوس داره اول زندگی چقد هزینه کنه؟
منم که جو سرتاسر وجودمو به تسخیر خودش در آورده بود گفتم: حولو حوشه ... تومن! (به دلیل جلوگیری از اشاعه فرهنگ ناپسند چشم و هم چشمی و تجمل گرایی در امر ازدواج از گفتن مبلغ معذورم)
مادر: زیاد نیست مامان؟
آبجی: آخی نازی! داداشیم دفعه اولشه هول کرده!
خانم آقای معرف: نه بابا کار خیر هر چقد خرج کنی خدا برکت میده به مالت.
مادرم که زیاد از این جمله طرف خوشش نیومده بود گفت مامان جان شیرینیم میگیریم یه چیز متوسط سفارش بده.
منم با زرنگی (به قول خودم) توپو انداختم زمین گل فروش و گفتم آقا قول میدن با هامون راه بیان. گل فروش هم که داشت تو دلش بشکن می زد که یه مشتری صفر کیلومتر به تورش خورده گفت بله حتما!
دسته گل که آماده شد خانم آقای معرف که ظاهرا کفش تاید شده بود گفت به به مثل این که آقا دوماد نیت کرده همین امشب عروس خانمو بیاره خونش. متوجه شدم که مامانم زیاد حال نمی کنه با این بنده خدا سری جمع کردمو گفتم بریم بریم دیرشد! دیگه چیزی نمونده بود که مامانم آدرسو ازطرف بگیره و ازش بخواد ادامه ماجرا رو به خودمون بسپاره!

به شیرینی فروشی که رسیدیم خودم سریع رفتم که کسی باهام نیاد راستش دوباره می خواستم بترکونم! یه مبلغ نسبتا هنگفتیم شیرینی خریدم و با احساس مردونگی خاصی سرمو بالا گرفتم و راهی شدیم. توی راه فکرم هزار راه می رفت بیشتر از همه چهره عروس خانم رو برای خودم تصور می کردم انواع و اقسام چشمو روی انواع صورت و زیر انواع ابرو امتحان می کردم، لب و گونه ام که تخصص ماست!! بعضی موقع هام مطالبی که خونده بودمو تو ذهنم مرور میکردم این قیمت گل و شیرینی هم رو مخم بود هی با خودم می گفتم نکنه زیاده روی کرده باشم باز با شعار دل خودمو آروم میکردم که نه بابا شان دختر باید حفظ بشه و از این چیزا! خلاصه تا رسیدن به سر منزل مقصود دل ما هزار راه رفت و برگشت ولی این که ببینم طرف چه شکلیه امونم نمی داد...

وقتی رسیدیم در خونشون ته دلم خالی شد چون خونه بزرگی داشتن زنگ که زدیم مادرش جواب دادو درو بازکرد. خداروشکر باباش نبود ظاهرا ماموریت بود. حیاطشون بزرگ بود گلکاری قشنگی داشت اصلا با حیاط 12 متری خودمون که یه فرغون گوشش پارک شده بود قابل مقایسه نبود! وارد حیاط که شدیم مادرزن رویاهام اومد به استقبالمون خوش آمدگویی کرد، برخورد گرم و مهربونش یه ذره دلمو قرص کرد. با تمام وجود دسته گل بی زبونو که کلی پول واسش آب خورده بودو تقدیم مادرزن کردم، اونم که ظاهرا خیلی از معرفت داماد آیندش خوشش اومده بود لبخند رضایت بخشی زد که بهمون بفهمونه از این حرکت خوشش اومده هرچند تصورم این بود که اون دسته گل از نظرش یه چیز معمولیه! رفتیم تو همونطور که فکرشو میکردم با یه پذیرایی بزرگ و وسایل گرون قیمت روبرو شدم مطالبی رو که درباره تناسب مالی خانواده های دختر و پسر خونده بودم به سرعت مرور میکردم ولی کلا گیج شده بودم نمی تونستم خوب این مساله رو تجزیه تحلیل کنم واقعا نمی دونستم با این قضیه اختلاف طبقاتی باید چه کنم. ولی بی خیالش شدم گفتم بذار طرف بیاد ببینیم اصلا چند چندیم!

هوا زیاد گرم نبود ولی من خیس عرق شده بودم، از بس هول بودم یادم رفته بود یه دستمال کاغذی بزارم جیبم مونده بودم چیکار کنم دوس نداشتم خیس عرق بشینم اونجا... تا وارد پذیرایی شدیم یه دفع چشمم بهش افتاد. انگار تمام دنیا رو بهم دادن. اصلا باورم نمیشد! از خوشحالی داشتم پر در میاوردم. تو دلم گفتم خدایا تو چقدر منو دوس داری. همیشه هوامو داری دمت گرم. سر پا ایستاده بود انگار منتظرم بود! مثل نسیم سحری طروات و شادابی رو بهم ارزانی کرد. آفرین درست حدس زدی پنکه رو می گم! یه پنکه پایه دار اونجا روشن کرده بودن، منم با زرنگی تمام رو مبلی نشستم که باد پنکه مستقیم می خورد بهم. خیلی از این بابت خوشحال شدم بادش هنوز تو سرم هستبعد از احوال پرسی و خوش آمدگویی مادر طرف پرسید گل پسرتون درس می خونن درسته؟ مادرمم سریع قبل از این که من نطقم باز شه گفت بله! پرسید درآمدی که ندارن. مادرم گفت بعضی وقتا تدریس می کنه ولی کرایه ماشینشم در نمیاد. اونم دید مامان من کم نمیاره رو به من کرد گفت آفرین چی درس میدی پسرم؟ منم گفتم ریاضی فیزیکو از این چیزا گفت تو مدرسه؟ گفتم نه خصوصی. گفت موفق باشی . خانم آقای معرفم که از چشم غره های مادرم یه مدت سکوت کرده بود لب باز کرد وگفت: البته تا درسش تموم شه باباش هواشو داره! آبجیمم که احتمال ابری شدن هوا رو میداد سری بحثو عوض کرد و گفت خوب دختر خانم شما چطور؟ درس می خونن؟ مادرش جواب داد: امسال کنکور داده احتمال خیلی زیاد قبول میشه! مادرم گفت انشالله موفق باشه. (اینجا داخل پرانتز یه نکته رو عرض کنم و اون این که مادر من فوق العاده زن مهربونیه خیلی با معرفته خلاصه مثل دسته گله این که بعضی وقتا با اون بنده خدا چشم غره میرفت به این خاطر بود که کاملا از اوضاع روحی من با خبر بود نمی خواست به خاطر احساسات چیزی به من تحمیل بشه.. تقدیم به مامی!! )

مادرش که بلند شد رفت سمت آشپزخونه قلبم به تاپ تاپ افتاد گفتم لحظه موعود داره نزدیک میشه! ناخودآگاه به خواهرم نگاه کردم اونم با چشمک بهم فهموند میدونم تو دلت چه خبره! منم یه نیشخند زدم که یعنی به همین خیال باش!
بعد از یه دقیقه مادرش لبخند برلب اومد فهمیدم که الاناست که شخص مورد نظر بیاد. گوشم تیز تیز شده باورتون نمیشه انگار صدای ریختن آب جوش تو استکانا رو می شنیدم حتی صدای برداشتن سینی رو می شنیدم! آشپزخونشنو از تو پذیرایی نمیشد دید. ولی پله های منتهی به آشپزخونشونو میشد دید.. دقیقا منتهی الیه سمت راست من بود رو همین حساب تمام حواسم به طرف راستم بود می خواستم از راه رفتنشم یه جورایی شناخت به دست بیارم! چشم مادرش که چرخید به سمت پله ها فهمیدم که داره میاد. سرمو اندختم پایین طوری که کسی چشمامو نبینه بعد یه ذره چشمامو چرخوندم سمت راست یه جورایی رو پله ها مسلط شدم. تا این که خانم ملکه شرف حضور پیدا کردن!!! اینجاست که شاعر می گه از در به در شدی و من از خود به در شدم! با آرامش و وقار خاصی پله ها رو یکی پس از دیگری طی می کرد. ترسم از این بود که چادر نپوشیده باشه که خدارو شکر داشت اونم چه چادری! چادر ی با رنگ سفید متالیک!! با گلهای صورتی و یاسی رنگ که بعضی ار گلهاش می درخشید .. همین طور که پله ها رو میومد پایین عقب چادرش یکی یکی از پله های مرمری آشپزخونشون سر میخورد میومد پایین...

خیلی هول کرده بودم ترسیدم نکنه یه وقت سوتی چیزی بدم. چای رو که آورد از جلوم که رد شد بوی عطرش تمام مشامم رو پر کرده بود عجب بوی مست کننده ایی داشت... بعدا که چشم و گوشم باز شد فهمیدم نامرد 212 زده بود!! اول رفت سمت مادرم که مادرم اشاره کرد اول بره سمت مادرش اونم تعارف می کرد. کفرم در اومده بود نتونسته بودم خوب فیسشو ببینم. منتظر بودم زود تر بیاد طرف من. تا نوبت من برسه فک کنم یه سالی طول کشید... بالاخره نوبت من شد سینی چایی روگرفت جلوم با یه صدای ملایمی گفت بفرمایید. صداش هنوز تو گوشمه. منم همزمان که دستم رو بردم سمت سینی و استکان رو گرفتم سرمو بردم بالا نگاهش کردم که بگم دست شما درد نکنه. فیسش قشنگ روبروی صورتم بود. باورم نمیشد. چشمای مشکی درشت که مثل عقیق میدرخشید. ابروهای نازک کمانی که یه ذره بهم پیوند خورده بودن. مژه های بلند که در مسیر باد پنکه موج گرفته بودن! با هر زوری شد از اون جو خارج شدم وتشکر کردم اونم با یه لبخند مسحور کننده گفت خواهش می کنم از دندونای سفیده ردیفو گونه ایی که موقع لبخند چاله افتاد که بگذربم از حالت کشیدگی چشماش موقع خندیدن واقعا نمیشه گذشت... خلاصه درعرض چند ثانیه من تصور کردم که ضربه فنی شدم با خودم گفتم هرطور شده باید بله روبگیرم!
چایی رو که میل کردیم خانم آقای معرف گفت اگر اجازه میدین با هم صحبت کنن مادرشم موافقت کردو رفتیم تو اتاق...
منو میگی انگار رو ابرا داشتم راه میرفتم!

رفتیم نشستیم تو اتاق روی مبل، با هم زاویه نود درجه داشتیم. یه مقدار چادرشو رها کرد. گفت خوش اومدین تشکر کردم. گفت بفرمایید شما اول شروع کنید. منم یه بیوگرافی یه دقیقه ای براش رفتم . تو این بیوگرافی چند بار تاکید کردم که بچه جنوب شهرم و از خانواده متوسط رو به پایین. اونم شروع کرد به گفتن بیوگرافی.. سه چهار سالی از من کوچیکتر بود و گفت که وضع مالی اونها هم بهتر از ما نبوده. تعجب کردم اونم که فهمید دلیل تعجبم رو گفت خونه اجاره ایی هستش و چون مال دوست باباشه با مبلغ کمی اجارش کردن. ازش پرسیدم خونه قبلیتون که توش زندگی می کردین چطور بود گفت آپارتمان 70 متری، گفتم پس چی شد که اومدین اینجا گفت مادرم میگفت که آپارتمان دوست نداره و از خونه کوچیک خوشش نمیاد بابامم مجبور شد که اینجا رو از دوستش اجاره کنه! همونجا یاد مطلبی که یه جا خونده بودم افتادم که معمولا رفتار زندگی و سبک زندگیه دخترا شبیه مادراشونه! و این باعث شد توذهنم یه نمره منفی بهش بدم!

از فرصت استفاده کردم و همین بحثو ادامه دادم و گفتم نظر خود شما چیه؟ به نظرتون باید چطور باشه خونه؟ گفت خوب الان شرایط فرق داره نمی شه توقع داشت اول زندگی یه خونه بزرگ داشته باشه ادم ولی در کل میگن مستحبه که خونه، بزرگ باشه! گفتم یعنی چی مستحبه؟ گفت حدیث داریم که خونه بزرگ و مرکب خوب از خوشبختیهای زندگیه! کفم برید گفتم بله! بعد با طعنه گفتم البته مستحبات زیادن عمل کردن به همشون ایمان قوی میخواد! گفتم از اعتقاداتتون بگید. گفت نماز می خونم، روزه هم می گیرم، بیرونم که میرم با چادر میرم چون بابام اینحوری میخواد! معلوم بود زیاد به چادرش رغبت نداشت. من یه ذره از اعتقاداتم گفتم ولی از اونجایی که زیاد در این مورد سوال نمی کرد متوجه شدم زیاد واسش مهم نیست. ازش پرسیدم خونه شما مرد سالاری یا زن سالاری؟ با قاطعیت گفت مادرم خیلی رو مدیریت خونه حساسه! تو دلم گفتم بیچاره بابات!!!
گفتم حالا شما سوال کنید. این که از چه موضوعی شروع میکنه خیلی برام مهم بود. خیلی دوس داشتم اول بپرسه بیشترین چیزی که تو همسر آیندتون براتون مهمه چیه! چون تصور میکردم کسی که این جوری سوال کنه زیاد به فکر شوهرشه! اونم نامردی نکردو صاف رفت سراغ مسائل مالی و حقوقو از این چیزا! گفت الان که درآمدی ندارید؟ گفتم نه به اون صورت. گفت خوب برای زندگی می خوایید چی کار کنید؟ گفتم یه سال دیگه درسم تمومه و سربازیم احتمالا معافم و میرم سرکار. گفت فکر میکنید وقتی رفتید سرکار در آمد ماهیانتون چقدر باشه؟ حرصم در اومده بود کم مونده بود از کوره در برم! شانس آورد مامانش با استکان شربت در زد اومد تو! ناخود آگاه بلند شدم. گفت بفرما بشین پسرم. بازم تحت تاثیر مادرش قرار گرفتم. یه ذره آروم شدم. نشستم. مادرش شربتو گذاشت و رفت بیرون. گفتم واقعا در آمد خیلی براتون مهمه؟ گفت به هر حال ضروریه! گفتم خوب منم مثل بقیه آدمای جامعه مثل یه آدم تحصیل کرده معمولی کار می کنم، زندگیو می چرخونم ولی الان نمیدونم چقدر درآمد خواهم داشت ولی خیلی به لطف خدا امیدوارم و از خودمم مطمئنم که آدم تنبلی نیستم واهل تلاشم.

یه ذره سرد شده بودم فکر کنم متوجه شد که از سوالش خوشم نیومده! (اینو بگم که این حق دختره که درباره درآمدو این چیزا خیالش راحت باشه ولی طرز بیان این مسائل هم خیلی مهمه! نباید طوری بیان شه که آدم حس کنه اگر به جای خودش کارت بانکیشو میفرستاد بهتر بود!!!) سوالای دیگه هم مطرح شد وقتی صحبت از سفر و این چیزا شد گفت من سفرو خیلی دوس دارم ولی اصلا نمی تونم با غیر از ماشین شخصی برم سفر، گفت چون از بچگی با ماشین باباش میرفتن اینور اونور و عادت کرده (دخترا واقعا نمی تونن ذات آهن پرستشونو مخفی کنن!) گفتم خوب شاید نشه از همون اول ماشین تهیه کرد، شاید سال ها طول بکشه گفت ماشین که از لوازم ضروریه زندگیه! گفتم خوب این همه خانواده هستن که سالهاست دارن بدون ماشین زندگی می کنن، گفت به هرحال هر کس یه طوریه! بعد باز خواست فضا رو تلطیف کنه گفت خوب البته آدما آرزو زیاد دارن ولی قرار نیست به همه آرزوهاشون برسن! و اینجا بود که اون جمله تاریخی رو بر زبان جاری کرد گفت: مثلا من خودم آرزو داشتم ملکه بشم ولی الان فهمیدم که شاید به این آرزوم نرسم!!!!!!!!!!!! (تمام این علامت تعجبایی که میبینین اونجا داشتن دور سرم میچرخیدن من مونده بودم داره شوخی میکنه یا جدی میگه!) با خنده گفتم ملکه الیزابت؟ چیزی نگفت. فهمیدم با احساساتش بازی کردم! سریع جمش کردم گفتم شوخی میکنید؟ گفت نه واقعا می گم! می خواستم بپرسم که چقدر احتمال می دادین به این آرزوتون برسید که بی خیالش شدم. گفتم انشالله به آرزوتون میرسید.. یه ذره دیگه سوال جواب بینمون ردو بدل شد که مهم نیست منم زیاد یادم نمیاد!

دیگه تمام فکرم رفته بود رو گلی که خریده بودم! اومدیم بیرونو نشستیم تو پذیرایی یه ذره تعارف اینور اونور شد. من فقط می خواستم سریعتر بریم. خیلی خورده بود تو پرم اولین خواستگاریم این جوری از آب در اومده بود. فقط مونده بودم چجوری اول جلسه مسحورش شده بودم چون بعدش هر چی نگاه می کردم واقعا خیلی معمولی بود....!

  «آرشیو نظرات» 

  • ستاره بانو

نظرات (۵)

عااااالی بود
دمت گرم داداش چشم و گوش ما رو باز کردی 
جالب بود.
خیلی جالب بود
من این رو قبلا نخونده بودم. توی این وبلاگ جدیدت خوندم...خیلی خوب بود...مرسی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">