خواستگار بی اعصاب!
یه بار که به همین شیوه من خیلی اتفاقی فهمیدم فردا قراره خواستگار بیاد اصلا حوصلشو نداشتم کلی هم قاطی کردم... فرداش همش تو خودم بودم تا اینکه مادر و پسر تشریف آوردن.. در همون ابتدای مجلس فهمیدم که پدر پسره تازگیا فوت کرده یعنی حدود 7،8 ماه... مامانشم که داشت تعریف میکرد گل پسرش همینجوری داشت اون وسط گریه میکرد! (البته بی صدا) منو بگی همینجوری مبهوت نیگا میکردم دلم واسش سوخته بود ولی خوب عزیز من روحیت خوب نیس حالا واسه چی پاشدی اومدی خواستگاری میخواستی حال و هوات عوض شه؟! که البته خوب بعدش فهمیدم وصیت پدر گرامی بوده!
هیچی ما رفتیم اون طرف که حرف بزنیم منم که حال و حوصله نداشتم گیر داده بود شما بفرمایید منم بی حوصله گفتم "راجب چی حرف بزنم؟" خیلی جدی و بی اعصاب یهو گفت "میخواین راجب این دستمال کاغذی، اشاره کرد به میز، حرف بزنین؟" من قشنگ دونقطه خط! دیدم نه این کلا یکم بی اعصابه!! شروع کردیم حرف زدنو یهو گفت "من خیلی دوست دارم شهید شم" منم کاملا بی منظور گفتم "البته شهادت لیاقت میخواد" بعد که قیافشو دیدم تازه فهمیدم چی پروندم همچین عصبانی گفت "دست شما درد نکنه یعنی من لیاقت ندارمممم؟" وااای یعنی منو بگی اصلا نمیتونستم خندمو کنترل کنم فقط وسط خنده میگفتم "ببخشید".... خوب من چمیدونم لیاقت داری یا نه؟!! جالبیش اینجا بود که خالم (معرفی کرده بود و باهاشون بود) گفت بعد اینکه رفتیم خیلی خوشحال بود پرید رفت 2 تا جعبه شیرینی خرید یکی واسه من یکی واسه خودشون... حیف که نتونستم جزئی از وصیت پدرش باشم!... ولی خوب به نظرم کلا نیاز به زمان داشت تا اول با فوت پدرش کنار بیاد بعد یه نفر دیگه رو وارد زندگیش کنه..
- ۹۲/۰۴/۲۸