روی خوش زندگی...
15 بهمن، اولین روزی که اومد خواستگاری... فامیل دور بود، خانواده اش رو به اسم میشناختم ولی ندیده بودم، هم سن بودیم و من به نیت رد کردن رفتم نشستم...
پس فرداش، برای بار دوم اومدن، خیلی بیشتر از سنش میفهمید و در کنارش سرحال و شیطون... بابا هم 1 ساعتی باهاش صحبت کرد...
اونم مثل من اخلاق براش معضلی بود و از اینکه اینقد روش تاکید می کرد و دغدغه های منو داشت خوشم اومد، قدش بلند و چهارشونه بودو ریش پورفسوری گذاشته بود... از لحاظ مذهبی تقریبا مثل هم بودیم، کاملا اون چیزی که بودو رک و راست می گفت و سعی نمی کرد خودشو بهتر نشون بده! برنامه های جالبی داشت و جالب بود که با اعتماد به نفس همشو میگفت! چون خیلی از پسرا اصولا نمیگن و یه جوری ناامیدانه میگن که مثلا الان فلان کارو دارم حالا اگه بهتر شد اینجوری یا الان دارم لیسانس میگیرم اگه شد حالا فوق لیسانس! ولی خیلی قطعی همه اهدافشو گفت... مثل من دنبال هیجان بود و در این راستا هی به تفاهم می رسیدیم که نهایتا گفت شما به خصوصیات مشابه ماه های تولد اعتقاد دارین؟! مثل من دی ماهی بود! از لحاظ سیاسی نظرات جالبی داشت، از رو هوا حرف نمی زد یا اینکه مثل بعضی ها تعصب الکی رو چیزی داشته باشه، زیاد مطالعه کرده بود و در کل واسه همه حرفاش علت داشت... اولین کسی بود که وقتی گفتم شهرستان درس میخونم سریع نپرسید یعنی میتونین مهمان شین؟! خیلی هم خوشش اومد که آدم مستقلی هستم! وقتی گفتم عینک میزنم (چون لنز گذاشته بودم) گفت خوب؟! گفتم خوب همین! گفت خوب عینک میزنین دیگه! نپرسید شمارش چنده! یعنی میخوام بگم اینقد براش اخلاق مهم بود که دیگه این مسائل به چشمش نمیومد!
یک هفته ای که من رفتم دانشگاه، با وایبرو اس ام اس و تلفن گذشت، سوالارو لیست می کردیمو از هم میپرسیدیم... یه برنامه ای ریخته بودم رو گوشیم که زنگ میزد میتونستم صداشو ضبط کنم، هر تلفنمونو چند بار گوش می کردم، به واسطه مطالعه زیادش خیلی خوب حرف میزد و صدای مردونه و گرمی هم داشت که حرفاشو جذاب تر می کرد!
وقتی برگشتم یه شب رفتیم بیرون، کفشم یکم پاشنه داشت، وقتی گفت بریم پارک جمشیدیه گفتم پس یه لحظه صبر کنین برم کفشمو عوض کنم، نمیدونم چرا ولی این حرکت اینقد به چشمش اومد که هنوز که هنوزه ازش به عنوان یه نقطه عطف یاد میکنه!! 4 ساعتی طول کشید، فرداش دوباره اومدن خونمون، این بار با خواهراش و عروسشون...
برادر جان شروع کرد به تحقیقات و ما با هم چندبار دیگه رفتیم بیرون و یک جلسه هم کل خانواده ما رفتیم خونشون و راجب مهریه، خونه، جشن عقد و عروسی صحبت کردیم، سر مهریه بابا گفت 313 سکه، شخصا راضی نبودم و دلم میخواست 114 سکه باشه، اصلا از بحث راجب این قضیه خوشم نمیومد و نهایتا مامانم برگشت گفت بذارین ببینیم ستاره جان خودش میخواد چندتاشو ببخشه! هماهنگ شده نبود و شدیدا بهم شوک وارد شد! بغض کردم و جلوی خودمو سعی کردم بگیرم، بعد چند دیقه گفتم 114... گریه ام گرفت... خوشحال بودم... بهش گفتن باید بیشتر از اینا قدرشو بدونی...
رفتیم آزمایش بدیم، صبحش رفتیم کله پاچه خوردیمو رفتیم، مردا ایستاده باید کارشونو میکردنو این بنده خدا هی رفت اومد نمیشد! هر سری میومد میگفت ببخشید، منم از دستش خندم گرفته بود میگفتم خواهش می کنم، راحت باشین! من از شبش نرفته بودمو راحت بودم! عصر که جواب اومد اون مینور داشت، با اینکه مطمئن بودم من مینور نیستم ولی دلشوره بدی گرفتم، فرداش رفتیم من آزمایش دادم، وایسادیم تا جواب بدن، منفی بود...
15 اسفند، بله برون بود، دلم قرص بود، با نگاه اول عاشق نشده بودم که کور و کر بشم، بلکه روز به روز که می گذشت با دیدن کاراش و حرفاش علاقه ام بهش بیشتر شده بود و این باعث میشد که با دید باز تصمیم بگیرم نه کورکورانه... صبحش دکتر گلزاری جواب تستارو تلفنی داد! فرصت نشده بود بریم پیشش! تایید کرد و دلم قرص تر شد! اون شب 3 ساعت بیشتر محرم نشدیم! اونم بعد کلی دنگ و فنگ که آیا بشیم آیا نشیم! اونم 1 ساعتشو بود جهت حلقه دست کردن و چند تا عکس و 10 دیقه ای تو اتاق با در باز بودن به همراه 100 تا نگاه کنجکاو داخل اتاق!
از فرداش گشت و گذار شروع شد و من روز به روز از انتخابم مطمئن تر میشدم، کم کم رفتیم سراغ کارهای عقد، قرار شد یه جشن عقد بگیریم و سال دیگه به جای عروسی بریم مکه و بعد هم سرخونه زندگی، آرزوی دیرینه جفتمون بود که عروسی نگیریمو به جاش بریم مسافرت، ولی همیشه نگران بودیم که طرفمون قبول نکنه که وقتی فهمیدیم جفتمون همچین فکری داشتیم کلی ذوق کردیم! مهم این بود که من یه بار لباس عروس بپوشمو عکس داشته باشیم که با جشن عقد محقق میشد!
عید شد و ما خانوادگی رفتیم شمال، سال تحویل پیش هم نبودیم، طاقت نیاورد و دو روز بعدش تنهایی اومد، یه شب موند البته نه پیش من! فرداش با هم دوتایی برگشتیم، فکر نمیکردم مامان اینا اینقد اوکی باشن بذارن ولی بودن! در کل سفر واسه شناخت خیلی خوبه!
رفتیم دنبال بقیه کارای عقد، سعی می کرد همه چی مطابق میلم پیش بره، چون اکثرا با خانواده اون میرفتم دنبال کارا برای اینکه یه موقع تو رودرواسی گیر نکرده باشم هر کار می کردیم یا می خریدیم هی می پرسید دوست داری؟ راضی هستی؟ چیزی تو دلت نمونه!
16 فروردین، قرار بود عقد کنیم... قرار بود 4 دم خونشون باشیم تا از اونجا بریم و من از روی عادت ریلکس بودن همیشگی تا 3 دراز کشیده بودم و نهایتا به لطف مادرجان پاشدم رفتم حمام و حاضر شدم! رفتیم خونه یکی از این روحانیون معروف عزیز، دو خانواده پر جمعیت، یهو 30 نفر رفتیم تو، طرف جا خورد و یکم بداخلاقی کرد و خورد تو ذوق همه! کلی تمرین کرده بودم که چه جوری بله رو بگم، قلبم تند تند میزد، از خواهرشوهر که این آقارو میشناخت پرسیدم بار اول بگم یا سوم!! گفت همون اول بگو! بعدم زیر گوشم گفت اگه صیغه کرده بودین بقیه مدتشو بهش ببخش!! منم خندم گرفته بود میگفتم نه بابااااا!
حالا من کلی استرس واسه بله گفتن، جلوی اون همه آدم تو یه اتاق کوچیک، حاج آقا یه چیزی خوند و گفت مبارکه صلوات بفرستین! برگشتم شوک زده به همسر گفتم چی شد؟ تموم شد؟ من که بله نگفتم!! یعنی تو الان شوهرمی؟!! خلاصه از اونجایی که بله نگفتم هیچ حسی بهم دست نداد! بغل مامان گریه کردم، باباهم گریه کرد... هنوز باورم نمیشد!
19 فروردین، رفتیم محضر، محضریش کنیم، این بار 6 نفر بیشتر نبودیم، نگفتیم عقد کردیم، قرار شد بخونه واسمون، مونده بود چرا اینقد کمیم! حتی یه شاهدم کم آوردیمو زنگ زدیم دامادشون اومد! پارچه روی سرمونو خودمون دوتا نگه داشته بودیم! خیلی خنده دار بود! کارمون برعکس بود، اون جمعیت باید اینجا میومدن نه اونجا! مجددا بله نگفتم و گفتم تا بله نگم تورو شوهر رسمیم نمیدونم!!
20 فروردین، جشنمون بود، 5 صبح پاشدم رفتم حموم و 7 صبح آرایشگاه بودم، کلی این چند روز ذهنم درگیر بود که چه شکلی میشم! همسر به شدت از آرایش بدش میومد، میگفت چیه بر میدارن چشمارو اینقد سیاه میکنن، آتلیه که میرفتیم آلبومارو میدیدیم میگفت توروخداااااا برندارن این شکلیت کنن!! همینجوری خوبی!! منم کلی توجیحش کردم که نمیشه تو ایران همینه! خلاصه اون روز به آرایشگرم 100 بار گفتم آرایش لایت کن! ساعت 1 حاضر بودم و برعکس بارون میومد و اون لحظه تگرگ شدیدی گرفت! ماشینو چسبوند به در آرایشگاه تا سوار شم! رفتیم آتلیه و بعد باغ.. کلا فیلم برداری گفته بودم نمیخوام، حوصله فیلم بازی کردن نداشتیم! رفتیم باغ عکس بندازیم زمین گلی بود، تمام پایین دامن من و شلوار و کفشش گلی شد! اینقد هم عکاس میگفت ادا اصول در بیاریم پدرمونو درآورد، سر اینوری، دست، کمر، انگشت، نگاه اینجوری، اینوری قر بدین، حالا اونوری قر بدین!
5:30 رسیدیم سالن، اولین نفر بودیم! کم کم مهمونای سرعقد اومدن ونهایتا من بعد از گرفتن زیر لفظی بله رو گفتم... با همسر رفتیم تو سالن یه دور زدیمو همسر رفت مردونه... همیشه فکر می کردم روز جشن عقد و عروسی خیلی روز سختیه! عروس خسته، ناراحت، عصبی! ولی کاملا برعکس بود، اینقد آرامش داشتم که تمام مدت حس می کردم دارم خواب میبینم، اینقد خندیده بودم که آخر شب گونه هام شدیدا درد می کرد! همه چی خداروشکر بهتر از اون چیزی بود که فکر می کردم، چون خودمون سخت نگرفتیم، چون راجب مسائل الکی با هم بحث نکرده بودیم، واقعا به نظرم ارزش نداره آدم یه همچین شبیو به خاطر یه سری مسائل الکی خراب کنه، حتی یه موضوعی بود که من دوست داشتم ولی خانواده همسرم موافق نبودن، به خاطر همسرمو به احترامش قبول کردم و نهایتا بهتر از اون چیزی شد که فکر می کردم... همه چی بستگی به خود زن و شوهر داره... که هوای همو داشته باشن، به هم و به خانواده های همدیگه احترام بذارن اونوقت دیگه ناراحتی پیش نمیاد...
عروس کشون رفتیم تا خونه ما و نهایتا همه رفتن و مادرجان اجازه داد همسر بمونه!
22 فروردین، رفتیم شمال، به عبارتی ماه عسل! 1 شب بابلسر و بعد هم رفتیم سمت دانشگاه من تا من بعد 1 ماه برم سرکلاسا! 1هفته ای بود و من اینقد کنارش آرامش داشتم که حس می کردم همش رویاست...
همه میگن این خوشیا واسه اولشه.. حالا بذار چند وقت بگذره!! ولی قبول ندارم، آدم وقتی از اول حواسشو جمع کنه، وقتی معیاراش درست باشه، وقتی اخلاق براش مهم باشه نه قیافه و هیکل و پول و حتی تحصیلات طرف، این خوشی ها همیشه پایداره... وقتی هیچ وقت اجازه نده حرمت ها شکسته شه... وقتی مراقب حرف ها و رفتارش باشه... وقتی گذشت داشته باشه... این خوشیا همیشگیه...
و یک چیزدیگه... خانواده، خانواده، خانواده... خانواده طرف بیش از اون چیزی که فکرشو بکنین مهمه و بیش از اون چیزی که فکرشو بکنین تو زندگی شما تاثیر داره... وصلت دوتا خانوادس... اصلا و ابدا همچین چیزی نیس که ما واسه خودمون زندگی می کنیم به اونا کاری نداریم! بعدها خودتون اذیت میشین... خانواده جزو مهمترین معیاراتون باشه تا بعد ازدواج بتونین مثل خانواده خودتون دوستشون داشته باشین و بهشون احترام بذارین...
زندگی روی خوششو به من نشون داد... داشتم فکر می کردم که چقد خدا دوستم داشت که نذاشت با نامزد سابقم ازدواج کنم، خدا یکیو ازم گرفت و هزار برابر بهترشو داد، اگر 100 برابر هم بیشتر سر اون قضیه ناراحتی می کشیدم ارزششو داشت تا به این زندگی و به این آرامش برسم که مطمئنا هیچ وقت با اون بهش نمی رسیدم، هر چند اون موقع نمی فهمیدم و به معنای واقعی کور و کر شده بودم... هرکار خدا حکمت داره، شاید اون لحظه نفهمیم و گله کنیم ولی یه روزی حتما به چشم میبینیم...
دوستای عزیزم، ببخشید اگر اینقد دیر اومدم، باور کنین فرصت نمیشد بنویسم... ماجراهای خواستگاری من تموم شد... اگر دوست داشتین ماجراهاتونو بگین تا از طرف خودتون اینجا بذارم... یا اگر سوالی دارین بگین تا اینجا مطرح کنم و بقیه جواب بدن یا اصلا موضوعاتیو مطرح کنین تا میز گرد تشکیل بدیم...
من کاملا به این موضوع ایمان آوردم که وقتی یکی ازدواج می کنه خدا خودش همه چیو یه جوری براش ردیف می کنه که خودشم نمیفهمه چی شد کافیه فقط به لطف خدا ایمان داشته باشیم.. چرا که خداوند میفرماید: اگر آنان فقیر باشند خداوند از فضل و کرم خود بی نیازشان میکند.
تا قبل از ازدواج تا میتونین چشماتونو باز کنین و بعد از ازدواج چشماتونو به روی خیلی چیزا ببندید....
برای همتون آرزوی خوشبختی و موفقیت میکنم.
- ۹۳/۰۲/۱۱
در هر حال من از نوشتن فعلا منصرف شدم
ولی کاش هیچ مادری موقع خواستگاری به عروس به چشم کالایی برای خریدار نگاه نکنه
کاش بی گدار ب اب نزنن
کاش موقع زدن در خونه مردم کمی سنجیده عمل کنن و مطمین تر پا پیش بذارن
کاش بچه هاشونو ساپورت کنن
کاش از بچها شون مطمین بشن بعد برن خواستگاری هر دو طرفق منظورمه
کاش بچه هاشونو درک کنن
کاش ...