تپلی تنبلی!
خونه ما چون قبلا دو واحد بوده و یه واحدش کردیم دوتا در داره روبه روی هم و همیشه من بعد از گرفتن آمار از طریق پنجره و بعد از مرحله آیفون به چشمی این یکی در میرسم و بررسیشون میکنم! البته همیشه پشتشون به منه ولی باز یه چیزاییو میشه فهمید...2 ماه پیش که از چشمی در میخواستم گل پسرو دید بزنم ناخودآگاه فقط با دیدنش گفتم "یا حسین!"...
این خواستگار محترمو یکی از فامیل های بسیار خاص معرفی کرده بود و ما بسیار کنجکاو بودیم ببینیمش! وقتی تلفن زدن فهمیدیم که مامانه از بس کم حرف و کمروست زحمت زنگ زدن افتاده بود گردن خواهر داماد! روز خواستگاری دختر و مادر اول اومدن که فکر کنم ببینن که عروس یه موقع کچل نباشه که خوب خداروشکر نبود! صدای مادررو فقط وقتی شنیدم که گفت سلام! تا آخر مجلس دیگه هیچ صدایی ازش نشنیدم ولی برعکس خواهره.. هزار ماشالله فکر کنم از ترس اینکه اینم کم حرف نشه بچگی تا تونستن تخم کفتر به خوردش داده بودن... یعنی امون نمیداد!! البته از اونجایی که مادرو دختره کلا با هم فرق میکردن (مامانه خیلی سبزه ودختره سفید بودو کلا هیچ شباهتی نداشتن) گفتم شاید این اصن دختر واقعیش نیستو خلاصه تو اون چند دیقه کلی داستان سرهم کردم ولی دغدغه اصلیم این بود که حالا پسره شبیه مامانس یا خواهره! خلاصه زنگ زدن پسره بیادو من سریع رفتم اون سمتو پشت چشمی در! ماشالله هزار ماشالله نصف راهرو اشغال شد... صبر کردم تا مامانم اومدو خواست چایی ببره دنبالش راه افتادم... مثل مامانه سبزه بود ولی برعکس مامانه قد بلند و هزاررر ماشالله خیلی تپل مپل بود حدودا 150 کیلو اینطورا فک کنم... از اون موقع ها بود که قشنگ ضدحال خوردم ولی باز هی تو دلم گفتم نه نه اخلاق مهمه مقاومت کن وا نرو!! ولی ترس این افتاد تو جونم که با کوچکترین بحثی میخواد با یه انگشتش منو بلند کنه بکوبه به دیوار!! یا خدا به جوونیم رحم کن!! رفتیم اون طرف که حرف بزنیم...
از ب بسم الله اش فهمیدم که واااااییییی چقد این بشر آروووومه یعنی عین مامانش! یه فلفل درشت که میشکنی میبینی چه شیرینه!! باور کنین با فاصله 1 متری صداشو به زور میشنیدم.. حرف زدنش با ناز، روحیه اش شدیدا لطیف، یعنی من خواستگار با این درجه لطافت تا حالا نداشتم.. همه ترسم ریخت! ولی حالا مشکلش این بود که فهمیدم بیش از حد آرومه! گفتم ولی من برعکس دوس ندارم خیلی آروم باشم گفت اتفاقا منم دوس دارم خانومم شلوغ باشه این تضاد خوبه! ای جان اون لحظه شدیدا دلم خواست لپاشو بکنم!! گفتم تو خونه هم صحبت نمی کنید؟ گفت نه ترجیح میدم ساکت باشم تا وقتی یه حرفی زدم همه گوش بدن! با این حرفش دیگه از کشیدن لپاش منصرف شدم میگفت اینقد آرومه و آرامشو دوس داره که دوره کاردانیشو که شهرستان قبول شده بوده رفته تنهایی یه خونه گرفته یعنی 2 ساللل تنها زندگی میکرده!! البته گفت خوب بوده فقط شباش میترسیده .. من که از خنده ترکیدم ماشالله با این ابهتت ترس دیگه چیه؟! گفتم تضاد خوبه ولی نه دیگه اینقد! تو بعضی چیزا تشابه بهتره نمیشه که من هی حرف بزنم تو فقط نیگام کنی! البته اینو تو دلم گفتم... خلاصه رفتنو درجا به مادرجان جواب رد دادم البته به خاطر چیزای دیگه هم بود مثلا کارش.. بازاری بودو وضعش خوب ولی با توجه به توضیحاتی که از کارش داد دیدم خیلی روحیه ام به بازاریا نمیخوره بیشتر دوس دارم همسرم شغلش طوری باشه که از نظر علمی هم پیشرفت داشته باشه تا فقط سرمایه.
2 روز بعدش وقتی خواهرجان زنگ زد و مادرم با کلی عرض معذرت جواب رد داد خواهره بدون اینکه بپرسه چرا جوابتون منفیه فقط کلی توضیح داد که چند ماهه تو رژیمه و داره لاغر میکنه... آخییی... معلوم نیس این دخترا چقد به چاقیش گیر داده بودن..
- ۹۲/۰۵/۱۶