دو خواستگاری، یک شب، یک جا (از زبان عروس)
یه اتفاق جالب و جدید که اینجا افتاد اینه که یک ماجرای خواستگاری یک بار از زبان داماد و یک بار از زبان عروس روایت میشه و این زوج خوشبخت لطف کردنو واسم فرستادن.
(تا باشد که انشالله سرآغازی برای بیان ماجرای خواستگاری زوج های خوشبخت دیگر و عبرت گرفتن ما اهل تجرد باشد! )
هنوز بیست سالم نشده بود و اوّلین باری بود که خواستگار برام میاومد خونمون، چون دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم. هروقت کسی برای خواستگاری از من به مامانم اینا زنگ میزد میگفتن این هنوز کوچیکه میخواد درس بخونه. ولی این دفعه این حرفو نزدن.
اول به مامانم گفتم. گفتم یکی از همکلاسیهای دانشگاه میخواد بیاد خواستگاریم. اونم گفت باید به بابات بگی ولی میدونم که قبول نمیکنه. با کلی استرس و فکر و خیال که خوب حالا اگه گفت "نه" چی بگم، به بابام گفتیم. یعنی مامانم بهش گفت و من پشت در فالگوش وایستاده بودم. شوکه شدم. بابام هیچی نگفت. فقط گفت: باشه بگو بیان!
روز خواستگاری شد. مهمونای تهرونی با حدود نیم ساعت یا بیشتر تاخیر رسیدن (آخه آدرس رو گم کرده بودن و داشتن اشتباهی میرفتن آبادان!). خودش بود و مامانش و مامانبزرگش و زنداییش. همیشه دوست داشتم روز خواستگاری من چای ببرم واسه مهمونا. همینکار هم کردم. یه سینی چای ریختم و بردم. همچین که اومدم برم تو، چادرم گیر کرد به دستگیرهی در. ولی خدا رحم کرد. کسی ندید. منم زود خودم رو جمع و جور کردم. به خودش که تعارف کردم خندم گرفته بود. آخه فکر کن تا حالا به همکلاسیت همش جزوه میدادی حالا باید بهش چای خواستگاری تعارف کنی! خنده اش گرفته بود آروم گفت: دست شما درد نکنه خانم...(اسم فامیلیم)
خلاصه یه ساعتی بودن و رفتن.
قرار بود اون شب بریم جایی. یادم نیست کجا. بیرون بودیم که دوباره زنگ زدن. گفتن ما میخوایم دوباره بیایم. فردا، پسفردا خوبه؟ ما قرار بود فردای همون روز بریم سفر. اونا گفتن نمیتونن زیاد اهواز بمونن.
اونا: همین امشب بیایم خوبه؟!
ما: تشریف بیارید.
این دفعه خودش و پدرش و مادرش.
ساعت حدود یازده و نیم شب بود. خیلی خوابم میاومد. دوباره چای بردم. همیشه دوست داشتم خودم واسه پدر داماد هم چای ببرم! بعدش هم میوه تعارف کردم. این دفعه وقتی خواستم میوه رو بزارم زمین چادرم زیر ظرف میوه گیر کرد!!! این یکی هم به خیر گذشت.
خلاصه اون شب گذشت و من الان پنج سالی هست که برای خواستگار اون شب چای میبرم!
- ۹۲/۰۵/۱۹