خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

فامیل نزدیک!

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ

اصولا همه جلسات خواستگاری بین 1-1:30 طول می کشه البته اگه پسر اومده باشه و بخوایم حرف بزنیم... ولی این بار می خوام راجب طولانی ترین مراسم خواستگاریم بگم... خواستگاری که 3:30 به طول انجامید! این از اون خواستگاریایی بود که وقتی فهمیدم شوکه شدم! یکی از فامیل های نزدیک بود که من شخصا قبلش چند بار به خودش گفته بودم که به درد هم نمیخوریم! (البته هنوزم خودم دلیلشو نفهمیدم!!) ولی کلا نمیخواستم! 2 شب قبل اینکه بیان از دهن خواهرم پرید که شنیدم فلانی هم میخواد بیاد! یعنی من هاج و واج مونده بودم گفتم کیییییی؟ گفت پس فردا!! یعنی قشنگ شوکه شدم چون اصلا در جریان نبودم، از یه طرف به مامانم غر میزدم واسه چی اجازه دادی از یه طرف تو دلم ذوق می کردم! (که البته بیاد حالشو بگیرمااا) روز خواستگاری فرا رسید....

شازده همراه با پدر و مادر و یه سبد گل که انصافا قشنگ بود تشریف آوردن.

دوطرف که فامیله نزدیکو حرفی زیاد نزدن (البته راجب خواستگاری وگرنه راجب همه چی حرف زدن) قرار شد ما بریم تو اتاق حرف بزنیم... شروع کرد حرف زدن... 24 سالمه لیسانسم که اینجوری، ارشدم که اونجوری، کار و بار و خونه و... (یعنی از دستش شاکی بودمااا... چراشو میگم.. چون بابا فامیله نزدیک که من همه اینارو می دونستم و با همه این حرفا و شرایطش 10 بار دیگه گفته بودم نه! حالا دفعه اول تو مجلس خواستگاری بود ولی جواب رد داده بودم و حالا بعد چند وقت انر انر پاشده اومده خواستگاری خودشو به من معرفی می کنه؟؟؟ ) میتونم بدون اغراق بگم 1 ساعت اول که تو اتاق بودیم لام تا کام حرف نزدم فقط نگاه می کردم کلی حرف می زد بعد منتظر جواب من، ولی من از لج هیچی نمی گفتم!! (الان که فکر می کنم دلم واسش میسوزه عجب دختری بودماا... لازم به ذکر قضیه واسه سال 89) خلاصه گذشتو گفت نمیخوای چیزی بگی... گفتم حرفامو زدم!! یعنی بد حالش گرفته شداا آخییی...دلم جدا سوخت.. بعدش که لابد تو جلسه هم اندکی دلم سوخته برای اینکه حرفی زده باشم فقط شروع کردم به توجیه "نه" گفتنم! و اینطور شد که حرف زدن ما دقیقا 3 ساعت به طول انجامید! یه نیم ساعت آخرش مامانم یه سر اومد با تعجب تو اتاق گفت یه چیزی گفتم بیارم بخورین اینقد طول کشید! (البته اونجوری که مامانم اومد تو اتاق فکر کنم اومده بود ببینه زنده ایم یا نه!) هیچی رفتیم بیرونو همه تقریبا سر آخرای فیلم سینمایی دومی بودن که داشتن میدیدن! رفتنو من بعد ها از مادربزرگم شنیدم که اون شب پسره قلبش درد گرفته و تا مدت ها یعنی فکر کنم 6 ماهی هر شب گریه میکرده!! (یکی از دلایلم همین لوس بازیاش بود! یعنی چی مرد اینقد لوس باشه و هرشب بالشتشو خیس کنه! پامیشدی میومدی تهدید به مرگم میکردی اونوقت منم الان زنت بودم، زندگی خیلی هم شیرین بود!!) البته باید بگم پارسال عقد کرد.. با یه غریبه.. نمیدونم از کجا آوردش ولی خوشبخت شن ایشالله... ولی درکل چقد خواستگاریای فامیلی بده!!

  «آرشیو نظرات»

  • ستاره بانو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">