خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

خواستگار تحفه!

پنجشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ب.ظ

قرار بود ساعت 6 بیان.. پسرعموی یکی از فامیلهامون بود و کلی تعریفشو کرده بودن، متولد 65، ارشد پلیمر از امیرکبیر گرفته بود و رفته بود فرانسه دوباره ارشد مکانیک گرفته بود و حالا از طرف خود فرانسه بورسیه دکترا شده بود... من و مامان طبق معمول کاملا ریلکس بودیم ساعت 3:30 بود که گفتیم بریم یه نیم ساعت بخوابیم بعد پاشیم تازه کارارو بکنیم... یهو از خواب پریدم دیدم ساعت 4:30 فقط داد زدم ماماااان پاشووو دیر شد! مامانمم پاشد اومد بره میوه هارو بشوره دید آب قطعه! رفتم پایین که بگم همسایه پمپو بزنه دیدم یه آقایی اومده تعمیرات میگه آب تا 2 ساعت دیگه قطعه!! وای منو بگی با کلی خواهش التماس گفتم آقا قطع نکن ما 1 ساعت دیگه مهمون داریم! گفت فقط 10 دیقه! سریع دویدم رفتم بالا از یه طرف مامانم تند تند میوه هارو میشوره از یه طرف من پریدم تو حموم! اومدم ساعت 5 بود تازه حاضر شدم که برم لباسمو از خشکشویی بگیرم از یه طرفم دیروز شیشه میز عسلیمون شکست رفتیم اون یکیشو دادیم که از روش بسازن، رفتم در مغازه میبینم بستس!! ای وای من! زنگ زدم گفت 6 میان هیچی دیگه بی خیال شدمو تو پذیراییمون فقط پایه های میز بود! 5:30 اومدم خونه فقط سریع رفتم حاضر شدمو ساعت 6 بود که زنگو زدن

خودش، مامانش، خواهرش، زن عموش... مامانم رفتو بعد یه مدت اومد که چایی ببره منم باهاش رفتم...

قیافش بد نبود قدبلند، چشمای آبی روشن، یه کت مشکی، یه شلوار لی که یکمم ازش آویزون بود! (البته اینو بعدا که اومد بره اون طرف دیدم) وقتی نشستیم سکوت وحشتناکی بود، نگاه های شدیدا سنگین که قشنگ داشتم زیر این نگاه ها له میشدم!! مامانش هیچی نمیگفت فقط یه کلمه پرسید چند ترم مونده؟! یکم یواش بین خودشون حرف زدنو آخر سر زن عمو گفت اگه اشکال نداره برن صحبت کنن... پاشدیم رفتیم اون طرف نشستیم و باز هم سکوت بعد گفت من دفعه اولمه میرم خواستگاری نمیدونم چی باید بگم! اینقد آروم حرف میزد، "س" هاشم درست تلفظ نمی کرد خیلی سخت میفهمیدم چی میگه! چند بار که کلا نفهمیدم هی گفتم بله؟! تا دوباره تکرار میکرد انگار اصن زورش میومد بلندتر حرف بزنه! گفتم خوب یه معرفی کلی بکنید گفت متولد 65 آبان ماه، نمیدونم حالا ماهش به دردتون میخوره یا نه! میخوام دکترا بخونم... همین! منم مثله خودش تو یه جمله گفتم بعد دوباره هیچی نگفت گفتم اگه سوالی دارید بفرمایید گفت شما بفرمایید من سوالی به ذهنم نمیرسه! من کلا وا رفتم! یکم باز سکوت سنگینو بعد گفتم شما اینقد آرومینو هیچی نمیپرسین منم فراموش کردم! گفت من 2 تا فاز دارم یا آرومم یا بیوفتم دیگه رو اون فاز دیگه هیچی... ترجیح میدم الان آروم باشم! باز سکوت شدیدا وحشتناکی که قشنگ داشتم خفه میشدم دلم میخواست فقط فرار کنم! حرف نزدنشو نمیشد گذاشت رو حساب کم روییش اتفاقا به حساب پرروییش باید گذاشت! اصن همونطوری که مامانمم حتی گفت انگار به زور برش داشته بودن آورده بودنش خواستگاری، مشخص بود که نمیخواد ازدواج کنه پدر یا مادرش میخوان قبل رفتنش حتما زنش بدن! خیلی حس خارجی بودن بهش دست داده بود مثل اینایی که چند وقت میرن یه کشور خارجه دیگه فکر می کنن چه خبره! مدل لباس پوشیدنو تیپش، مدل حرف زدنش، مدل نشستن و حتی مدل نگاه کردنش! خیلی خودشو دست بالا می گرفت! من که دیدم این تمایلی نداره منم هیچی نپرسیدم فقط گفتم شما شخصیتتون آرومه یا نه؟ گفت شخصیت من خیلی پیچیدس! گفتم نه حالا از همین نظر! باز آروم آروم یه چی گفت که فقط فهمیدم میگه بیشتر وقتا انرژتیکه! 5 دیقه کامل سکوت داغونی بود گفتم اگه سوالی ندارید بریم گفت باشه و پاشدیم رفتیم! بعد مجلس مامانم میگفت صداتون نمیومد فکر کردم اصلا صحبت نکردین! رفتیم اونور باز هیچ کس هیچی نگفتو پاشدن رفتن و یه نفس راحت کشیدم ولی مزخرف ترین خواستگاری بود که تا حالا داشتم! موقع حرف زدن کل لباش به سمت چپ منحرف میشد، مامانم میگه شاید مخصوصا اینجوری میکرده!!! نیشخند ولی این اصن باید بره همونور زن بگیره... بعدم خواستگارایی که برام میان وقتی هم خوشم نمیاد حداقل احترام طرفو نگه میدارم به سوالاش قشنگ جواب میدمو ازش سوال میپرسم نه که بشم مثل برج زهرمار! اینقد عصاب منو مامانمم بعد خواستگاری خورد بود (شاید نتونید درک کنید چون نبودید ولی رفتارشون واقعا بی ادبی بود) اینقد هم زحمت داده بودن فقط گفتیم خوب شد حالا از خواب عصرمون نزدیم!! بعدم پاشدیم رفتیم با بابام سینما بلکه حالمون عوض شه، فیلم "هیس! دخترها فریاد نمی زنند" که البته شاد نشدیم ولی حداقل از فکر این خواستگاری مسخره اومدیم بیرون...

اینم سبد گلی که خیر سرشون آوردن، تنها نکته مثبت این خواستگاری!

 «آرشیو نظرات» 

  • ستاره بانو

نظرات (۱)

از وقتی پدیده اینستا رواج پیدا کرده وبلاگلا کم رونق شده
کاش بازم مینوشتی من حسابی به این تجربه ها نیاز دارم
من اعصاب خوردی بعد خواستگاری رو با تمام وجود حس میکنم
اینکه داماد حرف نزنه بگه الان امادگی حرف زدن ندارم  رو
یا ک برن و خبر ندن که دیگه نمیان
این سکوت و از بالا نگاه کردنا عذاب اوره
کاش بازم بنویسی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">