خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

خواستگار خنثی 1

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۲۳ ب.ظ

دیروز قرار بود ساعت 6 مادرو پسر بیان، البته مادره و مادربزرگه 4شنبه پیش یه سر اومده بودن... منم تو فرجه ها و با کلی درس شاکی شده بودم که الان وقت ندارمو لااقل پسره هم میومدو اصن بگو نیانو از این حرفا... ولی با جمله معروف و لج دراره "دختر یه زمانی خواستگار داره نمیشه راه ندیم" روبه رو شدم... خلاصه اومدنو 1 ساعتی به سکوت گذشت و فقط مادرجان هرازگاهی میگفت بفرمایید میوه اونا هم میگفتن باشه باشه! دوباره نمیخوردنو دوباره تعارف... جلسه لوسی بود... تا اینکه دیروز با شازده پسر اومدن...

اصلا حس خواستگار نداشتم.. کلی درس رو سرم ریخته.. تا 4:30 داشتم درس میخوندم بعدم خیلی ریلکس رفتم گرفتم خوابیدم تا 5:30 دیگه تا نمازم خوندم 5:45 شد.. قیافم خیلی خسته و داغون بود! سری قبل زودتر اومده بودن دیگه به خودم اومدمو رفتم حاضر شدم... همیشه کرم پودرو یه رژ ملایم میزنم، به جای عینکم لنز میذارم.. دیروز خواهرجان میگفت خودت باش! گفتم وا مگه چیکار میکنم!! اینا لباس هایی هستن که معمولا میپوشم... 5:55 بود که حاضر بودم... 6:10 اومدن.. اینام همون مراحل دید زدن منه... 1. تو کوچه 2. آیفون 3. چشمی در(مدل درامون که گفتم روبه روی همه و میتونم ببینم)

طبق معمول اول مادرجان رفت و 5 دیقه نگذشته بود اومد اینطرف چایی ریخت و باهم رفتیم.. اینجا نشسته بود (جایی که 95%خواستگارا میرن میشینن!) ...قدش 171 بود (2سانت از من بلندتر!) یکم ته ریش داشت و موهایی که یکم به سمت بالا حالت داشت، پیراهن خردلی با کت قهوه ای، شلوار کتون مشکی و جوراب سفید نو! قیافش خوب بود بد نبود... بعد 10 دیقه مامانینا رفتن اون طرف تا ما باهم حرف بزنیم... اول خودشو معرفی کرد.. متولد 66، لیسانس..گفت تو کار IT.. گفتم دقیقا چه کاری... گفت طراحی سایتو... سریع اون لحظه یاد وبلاگم افتادم! گفتم چه خوب میشه واسه منم طراحی کنه ولی خوب حیف که نباید بویی از این وبلاگ ببره!! آدرس سایتشونو پرسیدم... اولین سوالش این بود که اهل رفت و آمد هستین یا گوشه گیرین؟! بعدم از دوستام پرسید! دوست صمیمی دارم آیا؟! اینجوری که هر روز باهاش صحبت کنم! بعد راجب اینکه قصد ادامه تحصیل دارم یا نه و اگه شهرستان قبول شم حتما میخوام برم؟! گفتم بهش فکر نکردم چون بستگی به شرایط اون موقعم داره! گفت چرا میخواین کار کنین؟  گفتم برای اینکه تو اجتماع باشم و حس مفید بودنو سرم گرم باشه و از این حرفا! گفت با حقوقش میخواین چیکار کنین؟! من دو نقطه خط! گفتم نمیدونم!!! اینم بستگی به شرایط داره، واسش برنامه ریزی نکردم! البته خندم گرفته بود! طبق پیشنهاد دوستان یه سوال معکوس این وسط زدم.. بار اولم بود.. عالیییی بود قشنگ جواب داد! مونده بود چی جوابمو بده تا چند دیقه بعدشم با حالت تعجب هی میپرسید مگه شما اینجوری نیستین؟! منم خندم گرفته بود میگفتم بله ما هم همینجوریم! گفتم الان میگه این خله!! پرسیدم معیاراتون چیه؟ که همسرتون داشته باشه؟ راجبش فکر نکرده بود.. گفت خوب همین که گفتم دوست دارم اجتماعی باشه.. کار کنه... یکم فکر کرد گفت همین... گفتم یعنی هر دختری که اجتماعی باشه و کار کنه همسر ایده آل شماست؟؟!!! گفت نه که ایده آل ... کلا نمیدونست چی بگه! یکم دیگه حرف زدیمو با وجود اینکه تو ذهن من کلی سوال های بی جواب بود دیگه تموم کردیمو رفتم مامانینارو صدا کردم... از اون خواستگارایی بود که کاملا نسبت بهش خنثی هستم... نه بدم اومد نه خوشم اومد... وقتی رفتن سریع رفتم تو سایتشو عکسشم بود و همه کسایی که تو اتاق حبس کرده بودیم دیدن گفتن خوبه! البته قیافه مهم نیس، اخلاقشه که کاملا برام گنگه! به مامی با مسخره بازی گفتم فعلا فقط میخوام به امتحاناتم فکر کنم!! مامی هم هی میگه حالا اگه فردا زنگ بزنن چی بگم؟؟

ولی همه چی یه طرف گلشون یه طرف.... بسی خوشمان آمد...

 


پ.ن 1: پدرجان صبح که چشمام به زور باز میشد صدام کرد و شروع کرد به نصایح همیشگی... گفت این خوبه و از این حرفا! مشکل اینجاست که بابام همرو میگه خوبه! گفت خانوادش متدینن! گفتم اصلا ربطی نداره! شاکی شدم.. گفتم اگه 10 بار دیگه هم اون اتفاق برای من بیوفته و بهم بخوره باز یکی بیاد شما میگی خوبه، اونم میگفتین خوبه، آدمی که ضربه خورده دیگه... بغض کردم...  عصابم بهم ریخت.. کاش پدرم یکم سخت گیر بود! زیادی به همه خوش بینه! کاش پدر طرفو درمیاورد تا بهش دختر میداد!!! همه قدر این مهربونیا و آسون گرفتنای بابامو نمیدونن...

پ.ن 2: از خواستگارایی که آدمو تو منگنه میذارنو هیچ حسی ندارم بدم میاد! خداکنه خودشون زنگ نزنن!

پ.ن 3: یکی از آشنایان گرانقدر که نمیدونم آدرس وبلاگ منو از کجا پیداکرد گفت لازم نیست اینقد نشونه های دقیق بدی! یه موقع بخونن.... ولی من نه تنها گوش ندادم بلکه عکس هم از خونمون گذاشتم!! گفتم بخونن! من که چیز بدی نمینویسم! اگه امکانش بود از خود طرفم عکس میگرفتم میذاشتم!! :P

پ.ن جدید: زنگ زدن! قرار بعد امتحانام دوباره بیان!

 

  • ستاره بانو

نظرات (۱)

سلام ستاره جون
اول از همه معذرت به خاطر این همه تآخیر :)
راستش کلی امتحانای سخت سخت داشتم
خونه تکونی کردی توی وبلاگت؟ تبریک
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">