خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

۱۶ مطلب با موضوع «خواستگاریای من» ثبت شده است

و اما بعد از 14 روز با کلی خبر برگشتم...

سلام.

12 روز سفر کردم به روستای محرومی در شمال کشور و اونجا شدم معلم زبان! با استقبال خیلی خوب بچه ها مواجه شدم که با کلی ذوق و شوق میومدن سر کلاس... کلی خاطره دارم که البته چون اینجا تنها وبلاگ "خواستگاران" است جایز نمیدونم تعریف کنم فقط یکیشو که مربوط به همین موضوعه بگم واستون... 

 

  • ستاره بانو

خونه ما چون قبلا دو واحد بوده و یه واحدش کردیم دوتا در داره روبه روی هم و همیشه من بعد از گرفتن آمار از طریق پنجره و بعد از مرحله آیفون به چشمی این یکی در میرسم و بررسیشون میکنم! البته همیشه پشتشون به منه ولی باز یه چیزاییو میشه فهمید...2 ماه پیش که از چشمی در میخواستم گل پسرو دید بزنم ناخودآگاه فقط با دیدنش گفتم "یا حسین!"...

  • ستاره بانو

اصولا همه جلسات خواستگاری بین 1-1:30 طول می کشه البته اگه پسر اومده باشه و بخوایم حرف بزنیم... ولی این بار می خوام راجب طولانی ترین مراسم خواستگاریم بگم... خواستگاری که 3:30 به طول انجامید! این از اون خواستگاریایی بود که وقتی فهمیدم شوکه شدم! یکی از فامیل های نزدیک بود که من شخصا قبلش چند بار به خودش گفته بودم که به درد هم نمیخوریم! (البته هنوزم خودم دلیلشو نفهمیدم!!) ولی کلا نمیخواستم! 2 شب قبل اینکه بیان از دهن خواهرم پرید که شنیدم فلانی هم میخواد بیاد! یعنی من هاج و واج مونده بودم گفتم کیییییی؟ گفت پس فردا!! یعنی قشنگ شوکه شدم چون اصلا در جریان نبودم، از یه طرف به مامانم غر میزدم واسه چی اجازه دادی از یه طرف تو دلم ذوق می کردم! (که البته بیاد حالشو بگیرمااا) روز خواستگاری فرا رسید....

  • ستاره بانو

پارسال بود که از قرار معلوم فهمیدم که همکار خواهرم که فقط فهمیده بود خواهرم یه خواهر داره قصد آشنایی جهت امر خیر داره! خواهر منم (خودش متاهل) حال و حوصله جواب دادن به سوالاشو نداشت ایمیل منو داده بود که از خودم بپرسه! اونم اومد تو یاهو مسنجرو پی ام داده بود که میخواد یکم آشنا شه و من که از طرف خواهرم در جریان بودم و میدونستم آدم حسابیه جوابشو دادمو چند تا سوال از هم پرسیدیم. (اولین تجربه خواستگاریم تو یاهو مسنجر بود!) خلاصه گفت که قصد داره یکم آشنا شه و بعد رسما بیان خواستگاری! البته در کل تو این چت کوتاه خیلی ازش خوشم نیومد چون به نظرم شدیدا مغرور میومد خیلی خودشو بالا میدید! (لازم به ذکر که طرف 30 سالشه و کارشناسی و ارشدشو از دانشگاه شریف گرفته و یک جهانگرده گفتم فکر نکنید امله که اینطوری اومده جلو!) البته شنیده بودم همه شریفیا مغرورا، اینبار خودم به این باور رسیدم! هیچی تموم شد و چند روز بعد یه ایمیلی که تو ادامه مطلب گذاشتمو واسه خواهرم فرستاد... یعنی روشو برممم... غرور و خودخواهی تو نامش موج میزنه! )شخصیتش کلا منو یاد آقای دارسی تو فیلم "غرور و تعصب" میندازه!! هرکی ندیده پیشنهاد میکنم حتما ببینه(

  • ستاره بانو

معمولا وقتی قراره خواستگار بیاد خونمون من تازه شب قبلش میفهمم که یه بنده خدایی با مامانم هماهنگ کرده که فردا بیاد البته گاهی پیش میاد که اگه همون لحظه که زنگ میزنن من باشم از مدل حرف زدن مامانم میفهمم! کلا از این حالت ریلکسی مامان بابام در عجبم طرف مثلا میخواد 3 روز دیگه زنگ بزنه که ما فکرامونو بکنیم بیان یا نه ولی مامانم همون موقع خیلی راحت میتونه بگه بیان یا نه و چه روزی و چه ساعتیو... اینجوریاس مشورت تو خونه ما !

حالا بگذریم... داستان این جلسه خواستگاریو در ادامه مطلب بخونید.


  • ستاره بانو

یه بنده خدا اومده بود چند وقت پیش با خانوادش خواستگاری... جلو جمع حالا یهو ازم پرسید "هدف شما از ازدواج چیه؟" منم به شدت بدم میاد از این سوالای کلیشه ایی... بعدم حالا بخوام جلو جمع ج بدم! یه 5 دیقه ای فقط داشتم مامانمو هاج و واج نگاه میکردم که بگه خوب برن اون طرف صحبت کنن مامانمم که هیچی نمی گفت فقط بهم لبخند میزد حالا همه دارن 4 چشمی منو نیگا میکنن من همینجوری موندم چی بگم! تا اینکه بلاخره صدام در اومد که "معمولا میخوایم صحبت کنیم میریم اون طرف...تو جمع خیلی صحبت نمی کنیم یکم سخته" مامانه هم پروند "حتما ستاره جون میخواد بره اون طرف تقلب کنه هه هه هه" خلاصه پاشدیم رفتیمو من در یه جمله چرت و پرت جوابشو دادمو سرو تهشو هم آوردم (با اینکه خیلیا این سوالو ازم پرسیدن ولی نمیدونم چرا باز هیچ وقت نشستم راجبش فکر کنم که یه جواب درست حسابی بدم... کلا از این سوالای هدف و معیارو اینا خیلی بدم میاد!! ) هیچی آقا بعدش این آقای دکتر حدود 1 ساعت دقیقا داشت خودش به این سوال جواب میداد و البته 55 دقیقش از خاطراتش به سفر دو سالش به مالزی که واسه ارشد رفته بود، بود که یعنی خودشو قشنگ با مالزیش خفه کرد! شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز یعنی در کل 1:30 که حرف زدیم من فقط 2 جمله گفتم بقیشو پامنبر ایشون بودیم و جالبیش این بود که 10 دیقه یه بار یاداوری می کرد که "میدونم تو مجلس خواستگاری نباید من خیلی حرف بزنم هه هه هه!!! "

«آرشیو نظرات»

  • ستاره بانو