خواستگاران

سلام.
این وبلاگ شرح حال خواستگاراییه که به خودشون زحمت میدنو پامیشن میان خونمون برای امر خیر و گهگاهی مطالب نسبتا مفیدی که شاید برای مجلس خواستگاری به دردتون بخوره!

آدرس وبلاگ قبلی من: http://khastegara.blogfa.com

خانواده این چند روز تعطیلیو هواخوری رفتن ولایت پدربزرگ جان، منه مفلوک هم که تو خوابگاه کتابارو یکی پس از دیگری میزنم تو سرو کله خودم! از قضا یکی از اقوام دور ساکن در آن ولایت متوجه حضور خانواده میشن و با اینکه میدونستن من اصن نیستم (گویا اصن مهم نبوده!) کاملا رسمی و اتوکشیده با شازده پسر و کل خانواده میرن باغ پدربزرگ جان تا مراسم خواستگاری را به جا بیارن...

  • ستاره بانو

دیروز قرار بود ساعت 6 مادرو پسر بیان، البته مادره و مادربزرگه 4شنبه پیش یه سر اومده بودن... منم تو فرجه ها و با کلی درس شاکی شده بودم که الان وقت ندارمو لااقل پسره هم میومدو اصن بگو نیانو از این حرفا... ولی با جمله معروف و لج دراره "دختر یه زمانی خواستگار داره نمیشه راه ندیم" روبه رو شدم... خلاصه اومدنو 1 ساعتی به سکوت گذشت و فقط مادرجان هرازگاهی میگفت بفرمایید میوه اونا هم میگفتن باشه باشه! دوباره نمیخوردنو دوباره تعارف... جلسه لوسی بود... تا اینکه دیروز با شازده پسر اومدن...

  • ستاره بانو

یه بنده خدایی به صورت خصوصی این پیامو برام فرستاد... و من چند دیقه ای بعد از خوندنش به صورت 2 نقطه خط موندم! تنهایی نتونستم هضمش کنم دلم خواست شما هم بخونین...

  • ستاره بانو

سلام. تصمیم گرفتم از این به بعد به جای اینکه فقط خاطراتو بگمو دور همی بخندیم یا گریه کنیم! یکم بهم کمک کنیم، از تجربیات هم استفاده کنیم، لااقل پای این وبلاگ وقت میذاریم به یه دردیمون بخوره!

یه مساله مهمیو میخوام الان مطرح کنم که کمتر جایی راجبش بحث میشه و همیشه سوالات به صورت کلی مطرح میشه و معضل خیلی ها هست!

 

  • ستاره بانو

پدر، مادر هر دو دکتر فلسفه و استاد دانشگاه

4 فرزند

پسر، فرزند دوم، متولد 64،  لیسانس برق و فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه شریف

معرف، یکی از فامیل های دور...

 

  • ستاره بانو

از پنجره بالا وقتی تو حیاطو دیدم که داشتن وارد میشدن پس کلشو فقط دیدم گفتم فکر نکنم خوشگل باشه از پس کلش معلومه!

رفتم پشت چشمی این یکی در، از آسانسور که اومد بیرون دیدمش! ای وای اینه؟!

مامانم رفت در و باز کردو و بعد یه مدت اومد چایی ببره فقط گفت "الیاف شدیم" ...

فقط اون لحظه یاد قضیه سوسکه و بچشو قربون صدقه رفتناش افتادم! 

 

  • ستاره بانو

فکر اینجاشو نکرده بودم!

وقتی میام خوابگاه تعداد خواستگارا به شدت کاهش میابه! کاش تو همون تابستون به یکی جواب مثبت میدادمو تو اوج خداحافظی میکردم! فقط 96 تا بازدید تو یه روز فاجعست!!

از طرفی هم با داشتن 20 واحد اختصاصی وحشتناک که از همین الان عزاشونو گرفتم، واقعا وقت نمیکنم خیلی به وبلاگ دوستان سر بزنم.. از همین جا از همتون عذر خواهی می کنم.

مدتی بود خیلی دوست داشتم ماجرای یک "مشاوره قبل از ازدواج" براتون بگم چون مطمئنم خیلی به دردتون میخوره، ولی هی دل دل کردم چون گفتنش واسه خودم دردناکه... هرچند الان تو این پست فقط میخوام رو بحث "مشاوره" تمرکز کنم نه ماجرایی که در پشت اون هست...

 

  • ستاره بانو

مطالعه‌ای جامع درباره‌ی فارغ التحصیلان مدرسه‌ی تجاری هاروارد انجام شد. در این مطالعه، گروه اول فارغ التحصیل از این مدرسه تجاری مورد بررسی قرار گرفتند که همگی مرد بودند. موضوع مطالعه «موفقیت» بود.

برای نشان دادن میزان موفقیت این گروه، به چند مورد اشاره می کنم. از هر پنج نفر، یکی میلیونر بود و حدود نیمی از آن ها نیز مدیرعامل یا رئیس شرکت های خود بودند و دوسوم آن ها هم برای همیشه در یک شغل ثابت در یک شرکت مانده بودند. باورکردنی نیست!

چه چیزی موجب موفقیت آن ها در چنین سطح گسترده‌ای بود؟

 

  • ستاره بانو

سلاممم.

اول بابت این تاخیر ازتون معذرت می خوام، تا من بیام تو این خوابگاه، تو اتاقی که از اتاق خودم کوچیکتر، اما با 5 نفر هم اتاقی، جا بیوفتم یه 1هفته ای طول میکشه!

از جمعه که اینا اومدن رفتن، من یه جورایی هم انرژی گرفتم هم یه جورایی دپرس شدم! حالا دلیلشو خواهید فهمید...

جمعه ساعت 6:10 دقیقه بود که رسیدن... من نمیدونم چرا از قبلش یکم استرس گرفته بودم البته باز طبق معمول اصلا ننشستم یکم فکر کنم که باید چی بگم...

(دوستانی که در جریان نیستن اطلاعات این خواستگار در پست "غرور و تعصب" هست البته اون ایمیل یک سو تفاهم بود و برطرف شد.)

 

  • ستاره بانو

خانم: ببخشید شما چند سالتونه؟

من: 22 و خورده ای.

خانم: شما دختر خانومین اونوقت؟

من: بله! K

اینا شروع صحبت من و خانومی بود که امروز صبح توی یه خیاطی هر دو مشتری بودیم... 

 

  • ستاره بانو